پرسش و پاسخ
ابتدائاً در پاسخ به سؤالها کوشش میکنیم و بعد، به ارائهٔ بحث میپردازیم.
آیا ارتباطی بین این ۳ آیهٔ اول از این بحث که یکی در رابطه با نوعی از جهاد (قتال)، یکی در رابطه با قرضالحسنه و یکی در رابطه با داستان تاریخی بنیاسرائیل است، وجود دارد یا سبک قرآن این است که همهٔ زوایای زندگی بشر را در کنار هم بررسی کند و دستوری بدهد؟
چون در آن برنامهٔ گذشته به همین مطلب اشاره شد که برخی از بزرگان و مفسّرین، فرمودهاند که قرآن مثل یک کتاب عِلم، یک کتاب تخصّص و فن نیست که همهٔ مسائل آن فن، آن تخصّص و آن علم را کنار هم بگذارد و فصلبندی کند، بلکه قرآن این هدف را دارد: از بشر، انسان بسازد. از انسان، جامعه بسازد. و از جامعه، امّت بسازد و امّت را به جانب خدا حرکت دهد. لذا به ترتیب هرچه در انسانسازی و جامعهسازی و حرکتدادن جامعه به جانب خدا لازم است، به مناسبت خواهد فرمود.
اما عدهای دیگر از بزرگان مفسّرمان ضمن اینکه این نظر را تأیید میکنند، احتمال دیگری را هم تقویت میکنند -که بعضی از احادیث هم همین را تقویت میکند- که قتال و قرضالحسنه و این داستان به هم مربوط است.
در جلسهٔ گذشته اشاره شد، چون سؤال در این باره مطرح است کمی راجعبه این موضوع توضیح میدهم. کسانی که توان دارند با هستیشان -چه وجودشان و چه متعلقاتشان- در راه خدا جهاد کنند، باید در جهاد شرکت کنند! مگر موانع دیگری که شرع پذیرفته است، وجود داشته باشد. اما گهگاه میبینید انسانهایی آمادگی رفتن به جهاد را دارند، اما گرفتاریهای زندگیشان اجازه نمیدهد و این مربوط به زمان حاضر نیست و از زمان رسول و حتی از روزهای نخستی که بشر برای جهاد فی سبیل الله حرکت میکرد، انسانهایی پیدا میشدند که از همهنظر این فداکاری را داشتند، اما گرفتاریهای زندگیشان اجازه نمیداده. لذا خداوند هم آیه قتال را فرموده؛ «قاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ» که آیهٔ اول است و در یک دستهبندی نازل شده. آیهٔ دوم، میفرماید: «مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا». و آیهٔ سوم، این داستان که خداوند جهاد فوقالعادهٔ آزادیبخش بنیاسرائیل را در آن زمان، نقل میفرماید.
نظر دیگری هم هست که عرض میکنم، چون تعدادی از برادران در برنامهٔ گذشته نبودند. آن نظریه، این است: اصلاً خودِ اینکه انسانهایی حاضر میشوند وجودشان را در معرض دین خدا و میدانهای نبرد قرار دهند، قرضدادن به خداست. قرض مال و منال نیست، بلکه میفرماید: «وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ». بعد، میفرماید: چه کسی هست که به خدا قرض نیکو دهد؟ به دنبال، «وَقَاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ» بیان میفرماید؛ یعنی قرض نیکو! یعنی کسانی که حاضرند دست و چشم و اعضای رئیسهٔ بدن و همهچیزشان را در طبق اخلاص بگذارند، آنها به خدا قرض میدهند. این هم برداشت سوم.
برداشتهای دیگری هم هست که موضوع را خیلی ریز میکند که شاید در فرصت برنامهٔ ما نیست، مگر دوباره سؤالاتی مطرح شود.
«ملاء» در قرآن، به درباریان و کارگزاران دولتی اطلاق نمیشود؟! در قرآن به درباریان و اطرافیان فرعون «ملاء» گفته شده است، در صورتی که شما گفتهاید، گروه متشکّل و متّحد از بنیاسرائیل!
سؤال بسیار جالبی است. چون بیشتر بزرگانمان در دوران قبل از انقلاب، در منابر، سخنرانیها، اعلامیهها اشاره میکردند به ملاء و آنان را گروهی که اطراف حاکم جور هستند، تفسیر میفرمودند و حقّاً این تفسیر واقعی است. اما ببینیم که بزرگانمان ملاء را از نظر لغوی چه میگفتند و بعد، ببینیم آن بزرگانی که تعبیر اول را داشتند، چطور ملاء را به مردم متشکّل برنمیگردادند و فقط به اشراف و درباریان برمیگرداندند؟
دلیل این است که ملاء، از ریشهٔ مِّلْءُ، به معنای پُربودن است و ملاء، پُرکنندهٔ چشم بینندگان است. هرگاه یک گروه متشکّل از انسانها -در راه حق، یا در راه باطل- در حرکتشان هدف داشته باشند، اینان را «ملاء» میگویند. یعنی نیرویی از انسانهای دارای یک هدف که چشمِ بیننده را پُر میکنند. اما در بعضی از آیات قرآن، «ملاء» میتواند به درباریان و اشراف دربارهای جور اطلاق شود، چون آنان با یک هدف دورهم جمع شدند؛ نگهداشتن حکومت فاسد و باطل. و بهصورتی اینان متّحد عمل میکنند که چشم بیننده را پُر میکند و این ملاء، در دورانهای مختلف مستضعفین را ترسانده است، چون چشمشان پُر شده است و از اینکه با اینان درگیر شوند، وحشت کردهاند. اما معنی عامتری از این دارد که فقط به کسانی که علیه حق جمع شوند، گفته شود. چند نمونه را باهم در قرآن و حدیث مرور میکنیم. (شاید به نظرتان برسد که لزومی نداشت در این باره تأمل کنیم، ولی سؤال دقیقی است و شاید جلوتر هم برای هر کدام از برادران و خواهران که توفیق دیدن تفاسیر قرآن را داشته باشند، مؤثر باشد).
از نظر بزرگانمان، در قاموس قرآن ملاء به عنوان جماعت، جماعت اشراف آمده است. در لغتنامه قاموس ملاء به معنی اشراف ناس و یکی هم مطلق جماعت آمده است. و مرحوم علامه در المیزان و در تفاسیر مختلف، این نظرات را نقل کردهاند که هم به جماعت و هم به جماعت اشراف گفته میشود. و برایش از قرآن و از دعا مثالهایی آوردهاند که ۳ مثال قرآن را باهم میبینیم.
در سورهٔ اعراف، آیهٔ ۱۰۹: «قَالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هَٰذَا لَسَاحِرٌ عَلِیمٌ». اینجا مَلَاء به قوم فرعون نسبت داده شده است، یعنی جماعت اشرافی که اطراف فرعون بودند، گفتند: بهیقین موسى، ساحرِ دانا و زبردستی است!
در سورهٔ زخرف، آیهٔ ۴۶: «وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَىٰ بِآیَاتِنَا إِلَىٰ فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ…». در این آیه، هر ۲ معنا استفاده شده. بهیقین ما موسی را همراه معجزات و آیاتمان فرستادیم به جانب فرعون و مَلَاء (اطراف او). بعضی از مفسّرینمان، این را به معنی اول گرفتهاند، یعنی اشراف و درباریانی که اطراف او بودند. «مَلَئِهِ»، یعنی اشراف و درباریان اطراف او. و برخی دیگر، گفتهاند که: همهٔ کسانی که در آن روز فرعون برایش حکومت میکرد و موسی مأمور است که برای آنان تبلیغ کند و همهٔ آنان، اشراف درباری فرعون نبودند. لذا از این آیه، مفسّرینمان هر ۲ معنا را استفاده میکنند. یعنی میگویند، هم میتواند مطلق جماعت و هم جماعت اشراف باشد.
اما آیهٔ سوم، همین آیهای است که امروز در خدمتش قرار داریم، «أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَىٰ…». پیامبر! آیا توجه نکردی به یک گروه از مردم از بنیاسرائیل پس از موسی…؟ در اینجا، عمدهٔ مفسّرینمان فرمودهاند که منظور اشراف نیستند؛ منظور بنیاسرائیلِ متشکّلند. بنیاسرائیل متشکّل که آمدند از پیامبرشان فرمانده خواستند تا بروند با عمالقه در فلسطین بجنگند؛ اینها اشراف درباری نیستند، گروه متشکّل از بنیاسرائیل هستند.
یک عبارتی را از ملحقات صحیفهٔ سجّادیّه باهم دقت میکنیم، ملاء بهکار رفته، «سُبْحَانَکَ حاضِرُ کُلِّ مَلا» پروردگارا! تو منزّهی و در هر جمع متشکّلی که نیرویی میخواهد باشد، تو در آنجا حضور داری!
پس جمعبندی این عرایضی که از بزرگان دریافت شد و خدمت شما عرض میشود، اینست:
ملاء، به معنی جماعت است؛ جماعت متشکّل دارای یک هدف. از قرینه معلوم میشود که این جماعت، گروهی علیه حق و یا گروهی همراه حق هستند. قرینهٔ آیهٔ اولی که مورد اشاره قرار گرفت، «قَالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ»، معلوم میشود که اینها یک گروه متشکّل اشراف، اطراف فرعون هستند. اما وقتی این آیه را میبینیم «أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ»، ملائی از بنیاسرائیل که نزد رسولشان و نبیّشان آمدهاند، از او استدعا کردند که برای ما فرماندهی معین کن! در هر ۲ آیه قرینه مشخص میکند: در آیهٔ اول، اشراف مورد نظر است؛ اشراف نگهبان فرعونیّت. و در آیهٔ دومی، مجاهدینی در راه حق. زیرا اشراف میخواهند فرعونیّت را نگهدارند، مجاهدین میخواهند در راه خدا، جهاد کنند. پس ملاء با این خصوصیات، از مجموع بحثهای تفسیری مشخص شد.
اسماعیل را که نام پیامبر گفتید، چه فرقی با حضرت اسماعیل (پسر حضرت ابراهیم) دارد؟
در قرآن، ۲ اسماعیل با ۲ سرنوشت و سرگذشت هستند؛ یکی اسماعیلی که در رابطه با حضرت ابراهیم است و یک اسماعیل هم اسماعیل صادقالوعد است. و احتمال اینکه این اسماعیل، اسماعیل دوم باشد، هست و اسماعیل اولی، ممکن نیست باشد! زیرا حدود ۲ هزار سال، فاصله دارند؛ بر اساس تواریخی که در اختیار داریم اسماعیل فرزند حضرت ابراهیم، حدود ۴ هزار سال پیش بوده است و این اسماعیل، در حدود ۳ هزار و خردهای سال پیش، یعنی هزار سال قبل از میلاد مسیح. و این داستانی را که داریم در خدمت قرآن بررسی میکنیم، حدود هزار سال قبل از میلاد مسیح است. بر اساس مدارکی که هست، به ترتیب تاریخ دقیقش را هم خدمتتان عرض میکنم.
آیا لفظ شاه، پادشاه، سلطان صحیح میباشد؟
با فرمایشاتی که حضرت امام خمینی فرمودند [۱۳۶۴/۹/۹- جلد ۱۹ صحیفهٔ امام صفحهٔ ۴۳۲]، فکر میکنم سؤالکننده این سؤال را پس بگیرد. ممکن است بگوید که اینکه حضرت امام فرمودند، راجعبه سلاطینی است که این ۲۵۰۰ ساله در اینجا، در دودمانهای مختلف جنایت کردهاند، ولی ممکن است در دنیا مَلِکی عادلی پیدا شده باشد. اما واقعاً هیچ لفظی خود به خود نمیتواند بد باشد! اگر الآن دست بیوضو روی لفظ ملکی که در قرآن هست بگذارید، گناه کردهاید! پس معلوم است خودِ این لفظ، چیزی نیست که به تنهایی بدی و به تنهایی خوبی داشته باشد؛ اینها مربوط به ارزشهایی است که میآفریند. اگر ارزشها مثبت بود، مثبت است و اگر منفی بود، منفی! قطعاً به متعلق بستگی ندارد و به کار و آفرینشی بستگی دارد که این انسانهای دارای این القاب، میآفرینند.
آیا این قوم با پیغمبرشان در سرزمینِ آزاد شدهای بودند یا تحت حکومت طاغوت؟ یعنی قِتال داخل کشورشان بود یا با دشمن غاصب و خارجی میجنگیدند که اولی دفاع باشد و دومی جهاد که اذن ولیّ خدا را میخواسته؟
آیاتش را امروز هم باهم مرور میکنیم. عرض بنده این است که نه اولیای که گفتید و نه دومی؛ نه اینها در سرزمین خودشان هستند که با دیگران بجنگند که دفاع باشد و نه از سرزمین دیگر که بخواهند فلسطین را آزاد کنند که جهاد باشد، بلکه اینها از فلسطین اخراج شدند.
تاریخ قرآن، تاریخی نیست که ابتدا اسامی را بگوید، بعد سرزمینها را معرفی کند و بعد بگوید که اینها چه بر سرشان آمده بود و حالا برای چه میخواستند بجنگند، برای چه فرمانده میخواستند، ولی در ضمن همه را بیان میکند. مثلاً اینجا که پیامبر از آنان پرسید که: «قَالَ هَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا» آیا این امید را دارید که اگر مأمور شوید به جنگ، بجنگید و دست از جنگ نکشید؟ حتماً اگر دستور جنگ بیاید، میجنگید؟ آنان در جواب میگویند: «قَالُوا وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ»، چرا! ما را چه شده که در راه خدا نجنگیم؟! «وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِیَارِنَا وَأَبْنَائِنَا» به یقین ما بیرون رانده شدیم از سرزمینمان و از فرزندانمان. یعنی آن گروه اشغالگر، نسل جوان را یا به اسارت یا به بردگی یا به سربازی گرفته بودند و خانوادهها را از سرزمین بیرون کرده بودند؛ آنها، مردم فلسطینند، مردم ارض مقدّس هستند که برای بازپسگیری سرزمینشان و برای اینکه فرزندانشان را از چنگ اشغالگران نجات دهند، از نبی میخواهند که فرمانده برای ما معین کن!
پس این جواب روشن است که آنها خارج از سرزمینشان برای آزادکردن سرزمینشان جهاد میکردند؛ مثل امروزِ فلسطین. فرض بفرمایید فلسطینیان خداجو که امروز در کشورهای عربی اسلامی پراکنده هستند، برای نجات سرزمینشان و برای بهدستآوردن نسل جوانشان در کشورشان که زیر سلطه است، با آنهایی که غربی یا شرقی هستند -غربزده و شرقزده مورد بحثمان نیست- پیکار میکنند. اگر الآن آنها بیایند از امام امّت یک فرمانده بخواهند و بگویند، یک فرمانده برای ما معین کن تا برویم سرزمینمان را آزاد کنیم! این موضوع را دفاع از داخل برداشت میکنید یا جهاد آزادیبخش از خارج؟ مردم راندهشده از سرزمین میخواهند تشکّل پدید بیاورند و با فرماندهی و ضابطه بروند سرزمینشان و هستی انسانیشان را تحویل بگیرند.
انگیزهٔ قتال این قوم در کسب زمین و دیار بود یا فی سبیل الله؟
بنده فکر میکنم اگر سؤالکننده پیش از نوشتن این سؤالها مروری در آیات مینمود، معلوم میشد که آنها فی سبیل الله میخواهند بجنگند! برای اینکه اشارهای شده باشد، همین قسمت آیه را مرور میکنیم، «وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ».
اما برای اینکه در پاسخ عرض کنم، در سبیل خدا جنگیدن مطلق که معنا ندارد! انسان که در سبیل خدا میجنگند، یا برای بیرونراندن کفّار و مشرکین و ملحدین و منافقین از حکومت و از سرزمین است و یا برای کمککردن موحّدین در سرزمینهای دیگر. پس قطعاً برای سرزمین و حکومت است، اما هدف حکومت نیست! همینطور که حضرت امام در این عیدی که عنایت فرمودند در روز میلاد با سعادت پیامبر(ص) و فرمودند که: پیامبران هیچکدام برای حکومت نمیجنگیدند، همه برای تحصیل رضای خدا میجنگیدند؛ برای اینکه خدا حاکم شود، میجنگیدند. اما طبعاً برای گرفتن سرزمین و آزادی انسان است. برای زندگی انسانی دادن به انسانها هست، ولی نه اینکه این هدف مستقل باشد؛ هدف اصلی، فی سبیل الله جنگیدن است. در آیه میبینیم، «وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِیَارِنَا وَأَبْنَائِنَا» ببینید ما را بیرون راندند (بیرون رانده شدیم) از سرزمینمان و ما را دور نگهداشتند از ابناء و فرزندانمان! لذا هدفهای ضمنی آزادی سرزمین و آزادی انسان هست، اما هدف اصلی قتال فی سبیل الله است؛ نه زمینپرستی، نه فرزند و خانواده پرستی! هدف، خداپرستی است که در ضمنش این مسائل هم هست.
«إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ» خدا برانگیخته است! یعنی قبلاً برانگیخته بود، لکن بنیاسرائیل به دلیل عدم تمایل اظهار ننموده بود؟
اینکه بَعَثَ بهکار رفته، ایشان تصور رسمی کردهاند که قبل از اینکه آنها نزد پیغمبرشان بیایند و از او بخواهند که «ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا»، خدا برانگیخته بوده است. فعل ماضی است، اما در وقت تفسیری اگر از آنجا که اینها گفتند: «ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا نُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ»، جلو بیاییم تا برسیم به قسمتی که «فَلَمَّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ». خلاصه وقتی فرمان خداوند بر جهاد (قتال) صادر شد، آنها از جبهه رو برگرداندند، مگر یک تعداد کمی. «وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ» خداوند میفرماید که: ما به ظالمین، دانا هستیم که کدام از آنها که روبرگرداندند از جبهه ظالمند! چون الآن ممکن است که همهٔ ما در پشت جبهه هستیم همهٔ ما در جبهه شرکت نکردهایم، اینجاییم و در شهرها هستیم، اما همه ظالم نیستیم. ممکن است عدهای ظالم باشند، کدام عده؟ آن عدهای که برای به جبههرفتن امکان دارند و مانع شرعی ندارند؛ اینجا «وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ». خداوند میفرماید: همهٔ آنها که نرفتند ظالم نیستند، اما ظالم وجود دارد که نرفته است؛ خدا میداند که چه کسی ظالم است که نرفته!
پس اینکه این مطلب را آورده، حالا در آیهٔ بعد، میفرماید: «وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طَالُوتَ». پس از اینکه در رابطه با جنگ به آنها اعلام شد و نپذیرفتند، نبیّشان میفرماید که: خدا مبعوث کرده بر شما!
قَدْ بَعَثَ ماضی نقلی است، این ظرفیت را دارد که در گذشته باشد؛ طولانیمدت در گذشته که در این گذشته، ظرفیت تا قبل از حالا را دارد. یا ممکن است یک لحظه قبل مبعوث فرموده باشد. خداوند میفرماید: «قَدْ بَعَثَ». یعنی این پیامبر منعکس میکند برای بنیاسرائیل که «لَکُمْ طَالُوتَ مَلِکًا». ممکن است بگوید: همین الآن وحی به من رسید و خداوند مبعوثش کرد. بَعَثَ به تنهایی ممکن است آن خاصیت را داشته باشد، ولی قَدْ بَعَثَ، ماضی نقلی است؛ ظرفیتش قبل از حال است. لذا وقتی ما ماضی نقلی را ترجمه میکنیم، قدیمیها که مقداری مقیّد بودند به اینکه این حروف را ترجمه کنند، ماضی نقلی ترجمه نمیکردند، میگفتند: به تحقیق مبعوث کرد. در صورتی که ماضی نقلی معنایش اینست: مبعوث کرده است! این مبعوث کرده است، از یک لحظه قبل از حال را در بر میگیرد.
آیا خواستن فرج مولی امام زمان(عج)، از همین باب «وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ» است؟
از این باب من اینطور استفاده کردم که چون آنها خدمت پیامبر آمدند و از او خواستند برای ما مَلِکی معین کن، از اینکه گفتند: ملک، یا سلطانی، یا فرماندهی معین کن که ما در راه خدا بجنگیم، در ذهن سؤالکننده اینطور قرار گرفته که وقتی ما از خداوند میخواهیم، یعنی باهم صلوات میفرستیم و دنبال صلواتمان میگوییم: «و عجل فرجهم»، ما از خداوند مَلِک یا فرماندهی میخواهیم؛ من از سؤال اینطور استفاده کردم! ولی فکر میکنم، خیلی فاصله و فرق باهم دارند، زیرا واقعاً در آن شرایط دین از سیاست جدا بوده است و به وسیلهٔ حضرت داوود جدایی دین از سیاست، تبدیل به مرکزیّت واحد شد. جلوتر میرسیم در داستان، ولی در اینجا پیامبرشان کسی دیگریست؛ باید فرماندهٔ جنگشان یا سلطان مسائل سیاسیشان، کس دیگری باشد. لذا آنها میآیند نزد پیغمبرشان، میگویند: «ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا نُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ»؛ به خودِ پیامبرشان میگویند.
اما جنگ بَدر، جنگ اُحد، جنگ خندق، هرکدام را ببینید، مردم از پیامبر اسلام درخواست فرمانده نمیکنند، ولی قبل از داوود، دین از سیاست جداست؛ پیامبری در خانوادهای و سلطنت، در خانوادهای دیگر بود و این موضوع با پیامبری داوود ختم میشود. پس وقتی که ما از خداوند استدعا میکنیم، استدعای مَلِکی و یا فرمانده هم نمیکنیم که برای ما بیاید، استدعا میکنیم وعدهای که عنایت فرمودی که «هرگاه مستضعفین در خودشان تغییر پدید آوردند که بتوانند استکبار را بشکنند، من به وعدهٔ خود، عمل میکنم»، اجابت فرما! در اینجا مشخص است، ولی در آنجا مشخص نبود. آنان، سؤالشان این بود: «ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا».
برادران و خواهرانی که در ادبیات عرب وارد هستند، اگر در مَلِکًا الف و لام میگذاشت، معلوم بود که ملکِ مشخصی است. اما مَلِکًا گفته شده است و این کلمه نکره است. برای ما، فرماندهی معین کن! اینجا ما که از پروردگار استدعا میکنیم و پس از صلوات، میگوییم: «و عجل فرجهم»، یعنی ما داریم آماده میشویم، مولایمان را که مشخص فرمودی، وعده فرمودی برسان! این خواست ما، یک خواست مشخصی است. خواست آنان، فرماندهی مطلق بود.
حدود آزادی و اختیار انسان، در چه اموری و چه مقدار است؟ و انسان در چه اموری مجبور است؟
من فکر میکنم که در اسلام تمام حدود انسان در ساختن خودش، در ساختهشدن در ضمن جامعه، در کاملشدن در ضمن امّت و در حرکت به جانب خدا، مشخص شده است.
انسان برای اینکه خودش را بتواند بسازد، ۴ رکن لازم دارد:
• معرفت که امروز «جهانبینی» به آن گفته میشود.
• اصول عقاید که امروز «ایدئولوژی» به آن میگویند.
• احکام (فقه) است که امروز از نظر حرکتها، «استراتژی» به آن گفته میشود.
• اخلاق است که امروز از نظر حرکتها، «تاکتیک» گفته میشود.
مثلاً اگر ما در رابطه با آزادی انسان در مکتب ملیگرایی، در سوسیالیسم، در نظام سرمایهداری، دچار اشکال باشیم و جا دارد سؤال کنیم که انسان چقدر آزاد است؟ چقدر مجبور است؟ اما در فرهنگ اسلام، فقه و اخلاق اسلامی آزادیمان را مشخص کرده است؛ جز در موارد خاص. ما در عمدهٔ موارد هیچ جبری رویمان نیست، چون عمدتاً در نظام توحیدی، انتخاب مطرح است؛ از پیامبر و امام معصوم گرفته تا ولی فقیه. اینکه عرض میکنم در مورد پیامبر و امام معصوم هم انتخاب هست، اگر داستانهای صدر اسلام را در زمان پیامبر و در جبههها بخوانید، پیامبر برای اینکه یک حرکت را رهبری و فرماندهی کند، از همراهانشان بیعت میخواستند و همراهان با ایشان بیعت میکردند و به جنگ میرفتند. و مجدداً میخواستند که تصمیم دیگری بگیرند، با مجاهدین فی سبیل الله یا صحابه که همراهشان بودند، صحبت میکردند؛ اگر با شعار تأیید میکردند، پیغمبر به بیعت مینشستند و آنان بیعت میکردند.
نقل شده است که پیغمبر در یکی از جنگها تا ۳ بار بیعت گرفتند، زیرا استراتژی جنگ تغییر نکرده بود، ولی تاکتیکهای جنگ تغییر کرده بود و برای حتی تاکتیکهای جنگی، پیامبر اکرم بیعت میگرفتند. راجعبه امام معصوم هم هست که گویا چند روز پیش یا چند هفته پس از اینکه پیامبر فرموده باشد: «مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِیٌّ مَوْلَاهُ»، وقتی امیرالمؤمنین على(ع) متوجه جوسازیهایی میشوند که اغلب روحیهٔ خودشان را باختند و گروهگروه به مسجد میروند تا بیعت کنند. وقتی که ایشان ملاحظه میفرمایند که به هر دلیلی بیعت به یک طرف دیگری رفته، در خانه مینشینند. اما نه اینکه هیچ کاری نکنند، خیر! در جبهه شرکت میکنند، فرزندانشان را به جبهه میفرستند؛ امام حسن(ع)، در فتح ایران بسیار مؤثر بودند. امیرالمؤمنین فعال در صحنه بودند، چون ولایت و حکومت را حق خودشان میدانستند، ولی رأی و بیعت مردم را احترام میگذاردند. و حضرت امیر، مثل یک فرد عادی به کارها پرداختند. وقتی عثمان کشته میشود، یک تعدادی درِ خانهٔ امیرالمؤمنین میریزند و میگویند: یا اباالحسن، بیا که ما بیعت کنیم! امیرالمؤمنین نمیپذیرند. تعبیری که در نهجالبلاغه نقل شده، این است که: «أَقِیلُونِی أَقِیلُونِی وَ الْتَمِسُوا غَیْرِی» یا «دَعُونی دَعُونی وَ الْتَمِسُوا غَیْرِی» مرا رها کنید؛ بروید به سراغ دیگری! چرا؟ چون تعدادی که آمدند، تعداد اندکی هستند. اما بعد، میفرماید: آنقدر جمعیت آمد که من ترسیدم حسنین زیر دست و پا آسیب ببینند. لذا گفتم: به مسجد بروید! وقتی اقبال مردم را احساس کردم، به مسجد رفتم. اما معنایش این نیست که بیعت مردم، امام معصوم معین میکند؛ خیر! وسیلهٔ نفوذی و اجرای احکام، بیعت انسانهایی است که فردی میخواهد بر آنان حکومت کند. اگر اینها نخواهند، جبری بر حکومت نیست. کما اینکه پیامبران برای اینکه حاکم بشوند نجنگیندند، اما برای اینکه طاغوتهای سر راه مردم را بردارند، مأمور به جهاد شدند؛ ائمه هم همینطور.
پس دیدیم، پیامبر برای کارهای مختلف بیعت میگیرد، یعنی رأی مردم، بیعت مردمی که میخواهد پیغمبر برای آنان تصمیم بگیرد مؤثر است؛ امیرالمؤمنین همینطور. پس از امیرالمؤمنین، امام حسن(ع) را هم میبینیم که مردم آمدند و با ایشان بیعت کردند، ولی در وسط میدان جنگ، معاویه امام حسن(ع) را به وسط جبهه دعوت کرد و در خیمهای گفت که: نامههایی که فرماندهان حسن آوردند را بیاورید! فرماندهانی از لشکر امام حسن(ع)، نامههایی نوشته بودند که: بیا، ما حسنبنعلی را تحویلت دهیم و این خونریزی در دنیای اسلام، از بین برود! امام حسن، نامهها را که دیدند و متوجه شدند که نامهها واقعی است و تصنعی نیست، برگشتند. و در خیمههای فرماندهی، سؤال کردند و خواستند تا متوجه شدند که عمدهٔ این فرماندهان در این خیانت شرکت دارند. حضرت توجه به این موضوع فرمودند، در عین اینکه حق با ایشان است، اما بیعت با ایشان نیست. لذا توجه به مسئله باشد که اگر ما در ولایت فقیه در زمان غیبت، رأی مردم را مؤثر میدانیم، اگر قانون اساسیمان که بزرگانمان تدوین کردهاند و حضرت امام هم بر آن صحه گذاردهاند، گفته شده که از بین فقهایی که خِبره هستند و مردم آنان را تعیین میکنند، رهبر تعیین شود، از اینجا ناشی است. پس این، یک ریشهٔ اعتقادی دارد و این اعتقاد را ما باید توجه کنیم.
اگر در همهٔ زمانها باید ولیّ خدا در زمین باشد، در دورانی که پیامبری فوت کرده است تا پیامبر بعدیاش، چه کسی ولیّ خداست؟
مثل فاصلهٔ ۵۰۰ سالهٔ بین حضرت عیسی و پیامبر گرامی اسلام(ص). اولاً در بنیاسرائیل (حضرت یعقوب که اسرائیل است و فرزندان او بنیاسرائیل هستند) و حتی قبل از ایشان، پیامبران گوناگونی بودند. حتی در یک زمان چند پیامبر در چند نقطهٔ جهان مأموریت داشتند. در این دورهها که فاصلهٔ بین حضرت موسی تا حضرت عیسی چیزی حدود هزار و چند سال میشود، پیامبران فراوانی آمدند، اما همه مروّج دین موسی بودند. حضرت عیسی که آمد، از جانب خداوند مأمور یک مرحلهٔ کمالبخشی است و بین حضرت عیسی و حضرت رسول هم پیامبرانی بودند و آنها مبلّغ و مروّج پیامبر گذشته، یعنی حضرت عیسی بودند. اما در داستانها و در احادیثی که راجعبه نبوّت و ادامهٔ نبوّت و امامت بررسی میکنیم، در آنجا انبیاء و اوصیاء گفته شده است. یعنی عمدهٔ انبیاء بعد از خود، وصی معین کردهاند و این وصایت از جانب خدا تعیین میشدند. مثل حضرت موسی که یوشع را وصی خودش میکند، چون عدهای معتقد نیستند که ایشان وقتی که وصایت را گرفته، پیامبر بوده. برخی میگویند: بعد از حضرت موسی پیامبر شده است. و شاید نظرات دیگری هم وجود دارد. لذا هر پیامبری، وصی معین میکرد و هر وصیای بعد از خودش، وصی دیگری و اینکه مدعیان پیروی حضرت عیسی، ۱۲ نفر را قبول دارند و بینشان اختلاف است، اینها اوصیای حضرت عیسی(ع) هستند.
مرور گذشته
داستان حاضر را برای برادران و خواهرانی که جلسهٔ پیش نبودند، عرض میکنم و آیاتش را باهم دنبال میکنیم.
درخواست مَلِک
داستان مربوط به ۱۰۳۰ سال قبل از میلاد مسیح، یعنی حدود ۳۰۰۰ سال پیش است. بنیاسرائیل نزد پیامبرشان – که به احتمال قوی اسماعیل نام دارد، سموئیل و شموئیل هم گفته شده است- آمدند و گفتند: خواری و ذلّت ما بس است؛ جدایی از شما بس است! ما میخواهیم که شما برای ما سلطان، یا فرمانده معین کنید که ما را سامان بدهد تا با این گروه غاصب سرزمینمان بجنگیم!
پراکندگی بنیاسرائیل
دوباره یک مقدمهٔ دیگری هم عرض شد که پس از حضرت یوسف (چون حضرت یوسف بنیاسرائیل را به عزّت رسانده بود)، نبوّت به خانوادهٔ لاوی یکی از فرزندان حضرت یعقوب رفت و پیامبران از نسل او بودند. سلطنت هم به خانوادهٔ یهودا یکی دیگر از فرزندان حضرت یعقوب منتقل شد که از نسل او سلاطین بنیاسرائیل بودند و هرگاه بین نبی و سلطان وحدت کلمه بود، بنیاسرائیل در عزّت بودند و هرگاه بین این دو اختلاف میافتاد و سلطان از حق سر پیچیی میکرد، دچار اشکال میشدند.
بعثت خدایی مَلِک
در این زمان که اسماعیل (سموئیل) پیامبر بنیاسرائیل است، آنها در پراکندگی فوقالعادهای بهسر میبردند و تازه آگاهی و رشدی پیدا کردند که دورهم جمع شوند، ملاء شوند و به تعبیری که گفته شد، اینها از پیامبرشان میخواهند که الآن ما متّحد هستیم و فرمانده و سلطان میخواهیم تا با او بتوانیم دشمنانمان را از سرزمین خود بیرون کنیم. حضرت اسماعیل با اینکه تردید دارد که آنها راست بگویند، یک امتحان برای آنها میگذارد و میگوید که: آیا شما که الآن آمدهاید ادعا میکنید که ما میرویم میجنگیم تا سرزمینمان را بگیریم و انسانهای همدینی که آنجا اسیر هستند را آزاد کنیم، آنقدر به خودتان اُمید دارید که اگر خدا بگوید که بروید بجنگید، نفی نکنید و از جبهه فرار نکنید؟ آنها میگویند که: چرا ما در راه خدا نجنگیم، در حالی که ما را از سرزمینمان بیرون کردهاند و ابناء و فرزندانمان را به اسارت گرفتهاند؟! حضرت اسماعیل از پروردگار استدعا میکند و بنابر نقل احادیثی انسانی را با صفات و قیافه و خصوصیاتی به پیامبر معرفی میکند تا او را پیدا کند؛ اسمش «طالوت» است. اگر برادران و خواهران میخواهند مطالعهٔ تاریخی بنیاسرائیل داشته باشند، در غیر از فرهنگ قرآن و قبل از اسلام اسمش «شائول» است. و این همان مَلِکی است که اسماعیل (سموئیل)، معرفی کرده است. در مُنجَد، یا قاموس و یا کتابهای لغت و کتب تاریخی، همین نام را میبینید و تورات یا در کتابهای عهد عَتیق اگر مطالعه بفرمایید، «شائول» است.
اسم طالوت چیز دیگری بوده است که جلوتر هم برخورد میکنیم، اما بنا به نقل احادیثمان بهخاطر طویلی قدش که تقریباً از دیگر بنیاسرائیل یک سر و گردن بلندتر بوده است، اسمش را طالوت میگویند. این ویژگی را در متن آیه هم میبینیم که خداوند میفرماید که او در جسم، برجستگی فوقالعادهای دارد. او از نسل بنیامین است و تا حالا سلطنت به خانوادهٔ بنیامین نرفته است و هیچکس هم فکر نمیکرد که از خانوادهٔ بنیامین کسی سلطان شود. متن احادیثمان نقل میکنند که پدر طالوت، تعدادی از دامهایش را گم کرده بود. فرزندش طالوت را مأمور میکند تا به سرزمین یهودا یا لاوی برود، بلکه دامهایش را پیدا کند. طالوت به محض آنکه به این سرزمین میرسد، عدهای با نشانیهایی که حضرت اسماعیل گفته بود، او را میشناسند و طالوت را نزد آن حضرت میآورند و میگویند آن ویژگیهایی که به ما گفتید، در او جمع است! حضرت اسماعیل از او سؤالاتی میپرسد، از وحی نیز کمک میگیرند و به این نتیجه میرسد که طالوت، همین است. بعد، به بنیاسرائیل اعلام میکند که فرمانده و سلطانی که میخواستید، اوست! در این زمینه آیهٔ قرآن صراحت دارد که از او اطاعت کنید! بنیاسرائیل میگویند که چطور او فرمانده ما باشد با اینکه در فرماندهی، ما اَحَق هستیم؟! او وسعت مالی ما را ندارد تا وقتی که ما را راه میاندازد، بتواند تغذیهٔ ما را تأمین کند و به ما اسلحه برساند؛ بتواند امور را اداره کند! حضرت اسماعیل از وحی کمک میگیرد و به آنان منعکس میکند که طالوت امتیاز جسمی و علمی دارد و این دو امتیاز اوست که در فرماندهی از شما سزاوارتر است.
«أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ» پیامبر! آیا دقت نکردی در ملائی از بنیاسرائیل پس از موسی، «إِذْ قَالُوا لِنَبِیٍّ لَهُمُ» زمانی که آنان گفتند به پیامبرشان «ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا نُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ» برای ما فرماندهی معین کن، مبعوث کن تا ما در راه خدا پیکار کنیم؟ پیامبر فرمود: آیا شما این امید را دارید که اگر قتال بر شما واجب شود، بجنگید؟ آیا میجنگید؟ «قَالَ هَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا ۖ قَالُوا وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ» آنان در جواب گفتند که: ما را چه شده که در راه خدا پیکار نکنیم؟! «وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِیَارِنَا وَأَبْنَائِنَا» در حالی که ما بیرون رانده شدیم از سرزمینمان و از بستگانمان، از فرزندانمان! قرآن میفرماید: «فَلَمَّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا» زمانی که بر اینان پیکار و جهاد واجب شد، رو برگرداندند از جبهه «إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ» جز تعداد کمی از آنان «وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ» خداوند داناست بر آنانی که در این روبرگرداندنشان ظالمند!
آیهٔ بعد، «وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طَالُوتَ مَلِکًا» پیامبرشان به آنان فرمود: به یقین خداوند مبعوث کرده است برای شما، طالوت را به عنوان فرمانده، به عنوان مَلِک! «قَالُوا أَنَّىٰ یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنَا» ما از او سزاوارتر هستیم! «وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَهً مِنَ الْمَالِ» در حالی که به او گستردگی از نظر مال و دارایی، داده نشده است. جبهه هزینه دارد، جبهه تدارکات دارد، امکانات میخواهد، او دست خالی است؛ چطور او امتیازی را میتواند داشته باشد؟«قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ» پیامبرشان فرمود: به یقین خداوند او را بر شما برگزیده؛ حتماً او، برگزیدهٔ خداست! و او را در علم و جسم، گستردگی داده؛ فوقالعادگی داده. فرماندهٔ شما نمیتواند پولدارترینتان باشد؛ فرماندهٔ شما باید به رموز جنگی داناترین باشد! فرماندهٔ شما از نظر جسمی باید سلامتترین و مقاومترین باشد! چرا شما دنبال این هستید که امکان مالی را دلیلی برای فرماندهی بگیرید؟
ویژگی فرمانده
در اینجا، خداوند عِلم را هم بر سلامت جسمی و فوقالعادگی جسمی مقدم داشته. چرا دانایی رزمی مقدم بر مقاومت جسمی شخص است؟ چون یک دانا به رموز جنگ، گرچه خودش روی برانکارد هم از این طرف به آن طرف انتقال پیدا کند، میتواند تمام نیرومندها را با دانایی خودش هدایت کند و به پیروزی برساند. حالا اگر فرماندهی، هر ۲ این ویژگی را داشته باشد، چه بهتر! اما اگر هر ۲ را نداشت، یکی از آنها باید عِلم رزم باشد که یک فرمانده، دار است. خداوند طالوت را در اینجا، در هر ۲ این ویژگی، فوقالعاده معرفی میفرماید. او، امتیازهایی دارد، برجستگیهایی در دانش آن وقت، دارد.
در اینجا نفرموده وَزَادَهُ بَسْطَهً فِی عِلْمِ وَ جِسْمِ، بلکه هر دو را با الف و لام فرموده است؛ نه علم مطلق! ممکن است یک کسی در علم اخلاق فوقالعاده باشد، کسی هم در علم ابدان و یک کسی هم در علم فیزیک، همینطور به تعبیر آن زمان کیمیا فوقالعاده باشد؛ این را خداوند نفرموده! علم را با الف و لام آورده است یعنی علم رزم، زیرا میخواهد فرمانده باشد. و جسم را هم اینجا جِسْماً یا جِسْم نفرموده، بلکه الْجِسْمِ یعنی آن سلامتیای که مناسب با قتال است، نه سلامت جسمی تنها «وَزَادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ». چون بنیاسرائیل عادت کرده بودند فرماندهانشان از نسل یهودا باشد، الآن معترضند و میگویند که ما آماده نیستیم که از غیرِ خانوادهٔ یهودا استفاده کنیم؛ ما فرماندهی طالوت را قبول نداریم! بعد هم میفرماید: «وَاللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ». اینجا، چه آن پیامبر بگوید و چه خودِ خدا در قرآن بفرماید، هر ۲ به یک معناست. میفرماید: خداوند فرماندهی و تسلّط به هر کس اداره کند، میدهد؛ نه در یک نسل ثابت نگه میدارد و نه نسلهای دیگر را محروم میکند. آن که خواست مشیّت خداوند تعلّق بگیرد، باید شما اطاعت کنید! «وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ» خداوند دستش باز است؛ خودش را محدود نمیکند و خداوند، ذاتاً علیم است.
عدهای مَلَاء را به عنوان اشراف گرفتهاند و استدلالشان هم این است که آنها وقتی فرماندهی طالوت را قبول نمیکنند، میگویند: «وَلَمْ یُؤْتَ سَعَهً مِنَ الْمَالِ» این آدمِ بیچیز و آسمانجُل، چطور میتواند بیاید بر ما که امکانات مالی داریم، فرماندهی کند؟ چطور ما میتوانیم او را بپذیریم؟ «نَحْنُ أَحَقُّ» ما از او سزاوارتریم!
برخی از بزرگان از این جملات استفاده فرمودهاند و گفتهاند که مَلَاء در اینجا منظور ثروتمندان و قدرتمندان بنیاسرائیل است، یعنی اشراف. با اینکه این تعبیر بهتر است که مَلَاء، یعنی تمام راندهشدگان. اگر اینها اشراف سازشکار بودند و سازشکاری میکردند که در فلسطین میماندند و از منطقه بیرونشان نمیکردند. پس معلوم است که آنها، پیروان انبیاء بودند که بیرون رانده شده بودند. لذا ممکن است در بینشان، کسانی هم باشند که از نظر فرهنگ، آنقدر فرهنگشان نارساست که خیال میکنند پول، همهٔ فضیلتهاست.
خداوند اینجا میفرماید: اینکه خیال میکنید پول همهٔ فضیلتها را دارد، «وَزَادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ».
استدعای معجزه
«وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ آیَهَ مُلْکِهِ أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَکِینَهٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَبَقِیَّهٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسَىٰ وَآلُ هَارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلَائِکَهُ ۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَآیَهً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ». با اینکه از پیامبرشان خواستند و او هم نقل میکند، «إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ» خداوند مبعوث فرموده. اما آنها سؤالهایی را مطرح میکنند و روی فرماندهی طالوت سؤال میگذارند؛ ناچار پیامبر استدعای معجزه میکند و آن معجزه، تحقّق پیدا میکند.
بعضی از مفسّرین غیرِ شیعه، قلمشان به آن طرف رفته است که این معجزات را غیرِ معجزه اعلام نمایند، ولی قرآن طوری بیان فرموده است که صرفاً معجزهای در اختیار نبی است و نبی در اختیار فرمانده (طالوت) گذاشته است تا او بتواند مورد اعتماد باشد و این نیروهای پراکنده را متشکّل کند و راه بیندازد.
معجزه به این صورت است: مردم خواسته بودند تا حضرت یوسف در قعر رود نیل دفن شود. اما وقتی حضرت موسی از مصر حرکت میکند، از آب میگذرد و بدن مبارک حضرت یوسف را از قعر رود نیل بیرون میآورد، در تابوتی قرار میدهد و در جلوی بنیاسرائیل حرکت میدهد تا به ارض موعود (سرزمین مقدّس) برسند و برای آنها یک مایهٔ آرامش و امید و حرکت بود.
پس از اینکه بنیاسرائیل نافرمانی حضرت موسی را کردند، ایشان امر کرد که حرکت کنید؛ بروید بجنگید! بنیاسرائیل گفتند: «فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّکَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ» موسی! مگر نمیگویی اگر ما برویم با عمالقه بجنگیم، پیروز میشویم؟! خُب، تو با پروردگارت باهم بروید بجنگید! «إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ» ما قول میدهیم همینجا بنشینیم، وقتی پیروز شدید بیاییم بگوییم، زنده باد! عین تعبیرهایی است که میشنویم. عدهای هستند به محض اینکه توفیقی پیش میآید، خودشان را جلو میاندازند و وقتی که شکستی میشود، میگویند: ما نگفتیم که شکست میخورید؟! آنها هم همین کار را کردند.
عدم اطاعت از حق
خداوند نیز در این مورد، به حضرت موسی میفرماید: دیگر در بین این قوم از من چیزی نخواه؛ آنها قومِ فاسقند! واقعاً قومی که رهبر حق را در رفتن به جبهه حمایت نکنند و در پشت جبهه حمایت نکنند، فاسقند! گرچه آنها به فرهنگ قرآن، شب را تا صبح عبادت کنند و روز هم از اول وقت تا آخر وقت صدقه بدهند، انفاق کنند. چون در جبههها، خودِ حق در معرض است؛ آن که آسیب میبیند، حق است. لذا این عده که فرمانده حق (موسی) را اطاعت نمیکنند و میگویند: «فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّکَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ»، خداوند میفرماید که: مرا دیگر در بین این قوم فاسق، دعا نکن؛ از من چیزی نخواه! آیهاش این است: «أَرْبَعِینَ سَنَهً …فِی الْأَرْضِ» بنیاسرائیل، ۴۰ سال (بیش از یک نسل)، در وادی صحرای سینا سرگردان و زیر نهایت فشار بودند و تا دوباره به طرف خدا برگشتند و به سرزمین فلسطین رفتند. آنجا را برای مدت کوتاهی در اختیار داشتند که در اثر غضب خداوند، تابوتی که به آنان آرامش میداد، از ایشان گرفته شد و سالیان دراز بدون این تابوت بودند و هیچ کاری نمیتوانستند بکنند. بنا بر نقل احادیث و روایات، اصل تابوت مقدّس ماندههایی از بدن حضرت یوسف بود، اما خداوند میفرماید اضافه بر آن، یادداشتها و ثبتشدههایی که از موسی و هارون باقی مانده بود هم در آن تابوت قرار داشت. چنین تابوتی را فرشتگان میآورند و این نشانهٔ این است که حضرت طالوت، مَلِکی است که خداوند فرماندهی او را تأیید کرده است.
پس از اینکه این مقدمه را بحث کردیم، آیات مربوطه را مرور میکنیم. «وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ آیَهَ مُلْکِهِ» پیامبرشان به آنان فرمود: نشانی فرماندهی و سلطنت او بر شما «أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَکِینَهٌ مِنْ رَبِّکُمْ». علت اینکه تابوت را در اینجا با الف و لام آورده است، یعنی همان تابوت معهود، تابوت مقدّس. «أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ» تابوت برای شما میآید که در آن تابوت، آرامش است برایتان از جانب خداوند؛ با این جملهٔ «مِنْ رَبِّکُمْ». یادتان باشد، معجزهٔ هر پیامبری «بِإِذنِ اللَّهِ» دارد، یا «مِنَ اللهِ»، یا «مِنْ رَبِّکُمْ». کار خودِ پیامبران نیست؛ معجزهای از جانب خداست! آرامشبخشی کار بدن یوسف نیست، کار ارادهٔ پروردگار است که اراده فرموده با این تابوت، آرامش بیاید. «وَبَقِیَّهٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسَىٰ وَآلُ هَارُونَ» و ماندهٔ واقعیاتی از آل موسی و آل هارون، در این تابوت است.
این ماندهٔ واقعیات، گفته شده است که بقیه و باقیمانده نسخههای اصلی تورات و سفارشهای شخصی حضرت موسی و حضرت هارون است. فرمان و یادداشت و دستورالعملهایی از موسی و هارون و کسانی که منسوب به آنها بودند در این تابوت موجود است. دلیل اینکه در اینجا آل موسی و آل هارون بهکار رفته، این است که عدهای خواستهاند بگویند این قابل جمع نیست با آن که بگوییم از موسی و هارون مانده است، بلکه خداوند میفرماید: از آل موسی و آل هارون مانده. بزرگانمان، میخواهند ذهنمان را نزدیک کنند به آنچه که موسی در دست آلش داشته و مانده است و آنچه هارون، در دست آل و پیروانش داشته و مانده است. خداوند، واقعتیاتی که آن زمان بوده را نقل میفرماید.
معجزات الهی دیگر
این خودش یک معجزه است که تابوتی که قرنهاست ربوده شده و بنیاسرائیل به دنبال آن هستند و پیدا نمیکنند، پیدا شود. برخی میگویند: خیر! این به غصب نزد یکی از سلاطین منطقه بوده و خداوند اراده میفرماید که این به وسیلهٔ ملائک، به دست بنیاسرائیل برسد. پس خودِ آمدن تابوت با این ویژگی، یک معجزه است.
معجزهٔ دیگر این است که تابوت را فرشتگان حمل کرده و میآورند تحویل فرمانده میدهند؛ «تَحْمِلُهُ الْمَلَائِکَهُ». بعد، برای اینکه این را معجزه بدانیم، برخی از مفسّرین غیر شیعه که خواستهاند توجیه کنند -توجیه مادی- میگویند که معجزهای اتفاق نیفتاده است، بلکه این تابوت را کسانی مخفی کرده بودند و حالا در این شرایط ملاحظه کردند که مخفی است، آن را آوردند. یا اشخاصی از بنیاسرائیل رفتند یا اشخاصی از جانب پیامبر و یا از جانب مَلِک رفتند، تابوت را پیدا کردند و آوردند. اما دو دلیلی که در متن قرآن هست، معجزهبودن این موضوع را اثبات میکند که خداوند برای تأیید پیامبرش و تأیید فرماندهی که خداوند او را گزینش کرده، «تَحْمِلُهُ الْمَلَائِکَهُ» گفته است و اگر پیامبر و یا فرمانده میخواست این تابوت را بیاورد، ملائکی در اختیار نداشت تا بفرستد و بیاورند. و اگر دشمنان میخواستند تحویل بدهند، ملائک در اختیار نداشتند. یکی از دلایل معجزهبودن، این است: «تَحْمِلُهُ الْمَلَائِکَهُ».
یکی دیگر از دلایل قرآن برای معجزهبودن این موضوع، بیّنه و آیهبودن آن است که خداوند میفرماید: «إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَآیَهً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» به یقین در این واقعه برای شما آیه و معجزه است اگر شما در شرایطی باشید که ایمان را برگزیده باشید، یا در شرایطی باشید که ایمان را برگزیدهاید!
خواهیم دید…
ممکن است سؤالاتی در ذهن برادران پیش بیاید که ما داستان داوود پیامبر و سلیمان را بررسی میکنیم و هیچ صحبتی از هیچکدام از این دو نیست! آیهٔ بعد، وارد این موضوع میشویم که پیشانی مبارک حضرت داوود، در جبهه آشکار میشود. پس از شهادت طالوت در جنگ، فرماندهی به داوود میرسد. داوود، میتواند پیروزی بهدست آورد و حتی میتواند جالوت را از بین ببرد و پیروزمندانه با نیرو به سرزمین مقدّس برگردد که به آیات آن خواهیم رسید.
طالوت به فرماندهی سپاه توحید، آموزشهایی میدهد که از برادران و خواهران میخواهم دو آیهٔ بعد را مطالعه فرمایند که یک آزمایشی را از سپاهی که با فرماندهاش میخواهد به جبهه برود، بیان میکند که بهعنوان آموزشی برای فرماندهان، باهم مطالعه میکنیم. از احادیث هم کمک میگیریم تا بتوانیم برای زمانمان هم از آیات قرآن در فرماندهی بهرهمند شویم.