در یکی از حجرههای سرای دماوند نزدیک چهارراه سیروس، با حبیبالله همکار بودم. به واسطهٔ همین آشنایی، خواهرش صدیقه را برای ازدواج به من معرفی کرد و بعد از موافقت حاج اسدالله، ازدواج کردیم. همسرم صبحها که من را راهی بازار میکرد، برای دیدن خانمجان (مادرش)، به منزل حاج اسدالله میرفت و تا غروب که من به خانه بر میگشتم، میماند.
روزی که حسنعلی منصور را زدند، ماه رمضان بود. چند روزی که گذشت، حبیبالله را هم گرفتند. (شبانه هم ریخته بودند و پولها، دفتر نسیه و حساب حجره و همهچیزمان را بردند). افطار خانهٔ حاج اسدالله دعوت بودیم. مهمانی که تمام شد و مهمانها رفتند، ما را برای خوابیدن نگهداشت؛ ۳ شب هم بود که به خانهمان سری نزده بودیم. لباسهامان را عوض کردیم، خواستیم به رختخواب برویم که زنگ خانه را زدند. در را که باز کردیم، دیدیم ۲، ۳ نفر اسلحه به دست وارد خانه شدند بیشرفها:
– تقرّبی کیه؟
– منم!
– لباساتو بپوش، با ما بیا!
لباسهایم را پوشیدم و همراهشان رفتم. نزدیک خانه که رسیدیم، دیدم چراغ اتاقهامان روشن است؛ با خودم گفتم، ما چند شب هست که خانه نیامدیم…! وارد که شدم، دیدم حبیبالله و چند مأمور ایستادند. یکی از آنها رو به من کرد، گفت: «چَمدونو بیار پایین!» منِ بچهسال، از همهجا بیخبر؛ نه از چمدان خبر داشتم، نه تا حالا مأمور و این چیزها را دیده بودم و اصلاً نمیدانستم از چه حرف میزند. نگو کس دیگری چمدان را به حبیبالله داده، گفته: «توی این چمدون اسلحهست، کجا میتونی مخفی کنی؟» حبیبالله هم تحویل گرفته و خانهٔ مظلومتر و بیپدرتر از خانهٔ ما پیدا نکرده؛ بدون اینکه به من و خواهرش چیزی بگوید، چمدان را داخل یکی از کمدها جا داده. منتهی کاری که حبیبالله کرد، این بود که تمام اتفاقات را گردن گرفت و به آنها گفت که ما خبر نداشتیم و من را از کشتهشدن نجات داد؛ آفرین!
بعد از این، من را به بهانهٔ امضاکردن چند برگ کاغذ به آگاهی بردند و داخل اتاقی نگهداشتند؛ از آنجا میشد بقیهٔ اتاقها و رفتوآمدهای بیرون را دید. داخل هر کدام از اتاقها ۴، ۵ نفر را نگه میداشتند و تنها اتاق ۳ نفره، اتاق ما بود؛ من و آقای رضوی (وکیل دادگستری) و خدابیامرز آقای انواری بزرگ.
شب اول، بازجویی کردند. ما ۳ تا را نه کتکی زدند، نه داد و بیدادی کردند، حتی تهدیدی هم نکردند؛ اصلاً به ما دست نزدند! من که از جریانات بیخبر بودم. آقای انواری هم که منبری و امام جماعت مسجد بود، به بازجو گفت: «اونا خونهٔ من تردد داشتن و چندتا شربت بهشون دادم، شربتدادن جُرمه؟!» رضوی هم گفته بود که «ما هر شب خونهمون هیئت داریم و شام میدیم. امانیم واعظ هیئت ما بوده و سهم واعظو به ایشون دادیم». وقتی فهمیدند که کارهای نیستیم، ما را از آنهایی که کارهای بودند، جدا کردند.
صادق امانی چند شبی خانهٔ رضوی مانده بود و لحظهٔ دستگیری امانی را اینطور تعریف میکرد که با چندتا ماشین سراغش آمدند و وقتی دستگیرش کردند، به مرکزشان اطلاع دادند که اصلِ کاری را گرفتیم. مهدی عراقی را هم خدا بیامرزش، چه بود این مرد! (حتی خمینی هم گفت، مهدی یک دولت بود برای من). وقتی عراقی را هم میخواستند دستگیرش کنند، دستور رسیده بود که به او ۲ تا دستبند بزنند تا فرار نکند. آنها اگر مجال داشتند که فرار میکردند، چون میدانستند اگر تهران بمانند سرشان به باد میرود.
آن موقع که بازداشت بودم، حاج اسدالله به خواهرش گفته بود که «هرطور شده آزادش میکنم!» و خلاصه روز عاشورا، به واسطهٔ یکی از افسرانی که اقوام خانمجان بود، من را از زندان بیرون آورد. خانوادهٔ همسرم بنا به رسم هر سالهشان روز عاشورا دماوند بودند. بعد از آزادیام، حاج اسدالله دنبالم آمد و من را یکسره از آگاهی به دماوند برد. گفتم: «منو برسون خونه یه حموم برم، لااقل بذار لباسمو عوض کنم». گفت: «حرف نزن! اگه من الآن نبرمت دماوند، خواهرم منو میکشه».
چند ماهی که در آن اتاق حبس بودم، افرادی را که شبها ساعت ۱۰، ۱۲ به آگاهی میآوردند، میدیدم. خیلیها را میزدند و بعد، بازپرسی میکرند. حتی کارشان به اتاق شکنجه هم کشیده میشد. ۳ نفر به جان ۱ نفر میافتادند و تا میخورد او را میزدند. هیچوقت حبیبالله از شکنجهاش برای ما نمیگفت، اما من آن روزها میدیدم. کجا حبیبالله اینطور بود؟!
وقتی از نظافتچیای که اتاقها را نظافت میکرد، نحوهٔ شکنجهها را میپرسیدند، میگفت: «هیچی نگین، دلم خونه…! بگم، جیگرتون آتیش میگیره».