از آغاز آشنایی خود با آیتالله طالقانی نکاتی را ذکر کنید!
با درخواست علوّ درجات برای امام راحل و شهدای انقلاب اسلامی و بزرگانی چون حضرت آیتالله طالقانی و عرض سلام و ادب به ولیّ امر مسلمین و تمامی ایثارگران. اولاً تشکر میکنم از خانوادهٔ بزرگوار طالقانی و بنیاد محترم شهید که بنده را قابل دانستند تا دربارهٔ این بزرگمرد، اطلاعاتی را دور از افراط و تفریط تقدیم کنم.
آشنایی بنده با مرحوم آیتالله طالقانی به سالهای ۱۳۳۹،۱۳۴۰ برمیگردد. آغاز کارِ مجدد فعالیتهای مذهبی- سیاسی، در قالب نهضت آزادی شروع شد و مرحوم آیتالله طالقانی و تا حدودی مرحوم آیتالله مطهری، جنبههای مذهبی شروع فعالیتهای نهضت آزادی را بهعهده داشتند. مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی و از کسانی که در قید حیات هستند، آقای دکتر عباس شیبانی و تعدادی دیگر، فعالیتهای مذهبی- سیاسی را آغاز کردند. من وضع خودم را اگر بخواهم بگویم، این است که در یک حالت زدگی از مسائل سیاسی قرار داشتم. به علت اینکه اختلافات جبههٔ ملی، اختلاف مرحوم کاشانی و مرحوم مصدق و تعصبات اطرافیان دو طرف، ما را زده کرده بود و در سالهای ۱۳۳۳، ۱۳۳۴ از صحنهٔ سیاسی کنار رفتم؛ مساجد و هیئتهای دینی هم ما را اقناع نمیکردند. ۵۰ نفر بودیم و به جانب یک کار جمعی رفتیم و هیئتی به نام «هیئت مؤید» تشکیل دادیم. و پرچمی هم داشتیم که روی آن، این آیه به چشم میخورد: «وَاللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشَاءُ…». چند سال این فعالیت ما، در این هیئت طول کشید. گوینده، مداح و قاری دعوت نمیکردیم؛ این هیئت ۵۰ نفره، به صورت خودکفا تنظیم شده بود، ۱۲نفرمان به نوبت سخنرانی میکردیم، دو سه نفر مداح و چند قاری داشتیم و خودمان هفتهای یک روز جلسه داشتیم. (غرضم این است که روحیهها را توصیف کنم تا به موضع آیتالله طالقانی در کار سیاسی برسم).
مرحوم آیتالله بروجردی از سال ۱۳۳۸ در مقابل شاه صراحت به خرج دادند. تا آن وقت، شاه -مثلاً در ۲۸ مرداد- از حیثیت آیتالله بروجردی سوءاستفاده میکرد، ولی از ۱۳۳۸ به بعد، ایشان موضع نسبتاً قُرص و محکمی نشان دادند. آیتالله بروجردی در فروردین ۱۳۴۰ از دنیا رفتند و پس از آن، کتابی به نام «مرجعیت و روحانیت» منتشر شد. در این کتاب، بزرگانی چون آیتالله علامه طباطبائی، آقای مطهری، آقای طالقانی، آقای بازرگان و تعدادی از دانشگاه و تعدادی از حوزه، مقالات یا تأییداتی را نسبت به این موضوع، ارائه دادند. در این کتاب، از منظر جدیدی نیروهای مذهبی در کشور ارزیابی و بهطور غیر مستقیم نقد کردند که در اواخر حیات آقای بروجردی، این نیروها، درست بهکار گرفته نشدهاند و میشد از این نیروها به نحو بهتری استفاده کرد. البته این نکته شایان ذکر است که هنگام رحلت آیتالله بروجردی -چه در شهرهای دیگر و چه در قم- تجلیل باشکوهی به عمل آمد. به هر حال، وقتی در طی مقالههای این کتاب، چنین مضامینی مطرح شدند، کمی روحیهمان فرق کرد و یک کمی از آن زدگی بیرون آمدیم. در اسفند ماه ۱۳۴۰، آیتالله کاشانی از دنیا رفتند؛ این دو آیتِ حق، در ظرف یک سال از دنیا رفتند. شاه، ایران را از مرجعیت، خالی دید و بعد از فوت آقای بروجردی، تلگرافی برای آقای حکیم فرستاد؛ با این تصور که با این تلگراف، مرجعیت را به نجف منتقل میکند؛ مرجعیت به نجف نرفت! علی امینی بهعنوان نخستوزیر، به دیدن مراجع در قم رفت و به آنها گفت که: «اگر بخواهید به نجف هجرت کنید، ما امکاناتش را برای شما فراهم میکنیم». و در مراسم ترحیم آیتالله کاشانی در مسجد سپهسالار هم شرکت کرد. هر یک از مراجع، جوابی دادند. مرحوم امام پس از اینکه امینی خیلی مقدمه چید و ایشان را تشویق کرد که به نجف بروند، فرمودند: «سیاست این است که قم را خالی کنید؟! ما قم را خالی نخواهیم کرد؛ اشتباه میکنید! اگر برای طلاب و فضلا تشویقی هم فراهم کنید، من میگویم هیچکس به سوی نجف حرکت نکند!» وقتی امینی از قم برگشت، (اینگونه نقل میکنند) گفته بود: «هر چه هست، در خانهٔ این سیّد است! خانههای دیگر به ما روی خوش نشان دادند، اینجا به ما روی خوش نشان ندادند». کیهان هم یک کار هدفداری کرد، یعنی دو هفته بعد از فوت آیتالله بروجردی در فروردین ۱۳۴۰، دست به معرفی مراجع زد و حضرت امام -یا حاجآقا روحالله خمینی- را به شکلی واقعی معرفی کرد و در نتیجه، امام بر همه رجحان پیدا کردند. مرحوم طالقانی و مرحوم مطهری و عدهای دیگر در مورد ایشان مطالب خوبی را اظهار کردند و توجهات، معطوف به حضرت امام شد. آیتالله طالقانی در مسجد هدایت و جاهای دیگر سخنرانیهایی ایراد کردند که به تدریج رنگ حمایت از مرجعیت امام را به خود گرفت؛ در حالی که یاران ایشان در نهضت آزادی، به آیتالله شریعتمداری توجه داشتند. در این موقعیت، امام دربارهٔ «انجمنهای ایالتی و ولایتی» وارد صحنه شدند. محمدرضای خائن هنگامی که به آمریکا رفت و تعهد سپرد، امینی را کنار زد و عَلَم را -که به دوست شاه معروف بود- سر کار آورد و او شروع کرد به آنچه که شاه میخواست، عملکردن؛ منجمله تصویبنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی را گذراند. و امام، مبارزه را شروع کردند. در این مقطع، مرحوم طالقانی در کنار امام قرار گرفتند و حتی جنبههای مذهبی اعلامیههای نهضت آزادی هم خیلی قویتر شد. در جریان رفراندوم (تا جایی که یادم هست) مرحوم طالقانی و سران نهضت آزادی، در زندان بودند. موضوع رفراندوم بر غلظت مبارزات افزود. در نهضت آزادی، مهندس بازرگان و دکتر سحابی موافق مبارزه نبودند، ولی آیتالله طالقانی نظرش این بود که: «باید هر چه را که مرجع تقلید میگوید، دنبال کرد!» جریان ۱۵ خرداد پیش آمد؛ جبههٔ ملی دو روز بعد از آن، اعلامیه داد و ۱۵ خرداد را «شورش کور» معرفی کرد. مرحوم طالقانی شاید ۱۰ روز، یک هفته قبل از ۱۵ خرداد، آزاد شد. مهندس بازرگان و دکتر سحابی در زندان بودند. در جریان ۱۵ خرداد، امام و آیتالله مطهری و مرحوم فلسفی و تعدادی از علما و مراجع -از جمله (مشهد) آیتالله قمی، (شیراز) آیتالله محلاتی و (تبریز) آیتالله قاضی- دستگیر شدند و آیتالله طالقانی تحت نظر قرار گرفتند؛ بهظاهر زندان نبودند، ولی تحت نظر بودند. ایشان در عین حال که با نهضت آزادی همراه بودند، در تشویق مردم به تبعیت از مرجعیت، راهی کاملاً مستقل از نهضت آزادی را برگزیده بودند. با آنکه توجه نهضت آزادی به آیتالله شریعتمداری بود، ایشان در ۱۵ خرداد و به هنگام تبعید حضرت امام در سال ۱۳۴۳، مواضع بسیار خوبی گرفتند و توجه مردم به سوی ایشان جلب شد. نگاه مردم نسبت به این دو طیف موجود در نهضت آزادی، متفاوت بود.
آنجایی که بنده حضوراً با ایشان آشنا شدم، در زندان اوین بود؛ در سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶، همزندان بودیم. ایشان ۱۰، ۱۵ سالی که من زندان بودم، چند بار به زندان آمدند، ولی هیچجا باهم نبودیم، اما این بار باهم بودیم. در این نوبت، آیتالله مهدوی کنی، آیتالله انواری، آیتالله منتظری، آقای لاهوتی، آقای هاشمی رفسنجانی آنجا بودند و ما را از زندان مشهد آورده بودند. رژیم ادعا کرده بود که: «میخواهیم فضای باز سیاسی بدهیم!» این آقایان اعتراض کرده بودند که: «شما مسلمانها را گرفته و سالها زندانی کرده و یا به تبعید فرستادهاید! این چهجور فضای باز سیاسی است؟» در واقع ما را هم با فشار اینها از مشهد آورده بودند، اما رژیم، ظاهرِ خشن به خود گرفته و در زندان اوین شرایط سختی را برای ما پدید آورد. یک روز صبح آمدند و چشمهای ما را بستند و به حساب خودشان بردند بازجویی! آن کسی که بازجوی من بود، گفت: «همهچیز را باید بگویی، وگرنه…». من روبهروی او نشسته بودم، گفتم: «اشتباه گرفتی!» گفت: «چطور؟» گفتم: «من سال دوازدهم زندانم را دارم طی میکنم، بیرون از زندان نبودهام که اطلاعات داشته باشم، شما گمان میکنی امروز مرا از کوچه و خیابان گرفتهای؟!» گفت: «امروز پوست از کلهات میکنم!» گفتم: «اشتباه نکن! من چیزی برای گفتن ندارم؛ هر چه داشتهام، همان ۱۳ سال پیش گفتهام». مرا برد به اتاقی دیگر و چشمهای مرا باز کرد. دیدم مرحوم طالقانی و آقای مهدوی کنی و عدهای دیگر از آقایان علما نشستهاند. چهرهٔ شاداب و خندان علما بهخصوص آقای طالقانی را کاملاً به یاد دارم. بازجوی من گفت: «برو با اینها دیدن کُن و برگرد!» رفتم آقایان را زیارت کردم و اولین جایی بود که حضوری با ایشان ملاقات کردم. البته قبلاً در مجالس عمومی، از جمله مسجد هدایت و جاهای دیگر بودم، اما با خود ایشان حضوراً ملاقات نداشتم. من با همگی روبوسی کردم و خواستهام راه بیفتم تا مجدداً برگردم؛ آقای طالقانی فرمودند: «همینجا بنشین؛ نرو!» رسولی آمد و گفت: «نمیآیی؟» بعد، گفت: «یک کمی همینجا باش! میروم و برمیگردم». من یک کمی پیش آقایان بودم و از آنجا برنامهٔ اوین شروع شد.
دربارهٔ شخصیت مرحوم آیتالله طالقانی -که خداوند رحمتشان کند و بر علوّ درجاتشان بیفزاید- از سه بُعد میتوانم صحبت کنم:
یک بعد، شخصیت حقیقی ایشان بود.
یک بعد، شخصیت تفسیری ایشان بود.
و یک بعد هم شخصیت سیاسی و اجتماعی ایشان بود.
از نظر شخصیت حقیقی، واقعاً یک بندهٔ سالک بودند؛ یک بندهای که در بندگی، ریا و تظاهر و توقعی نداشتند و سرشان به بندگیشان بود. با دیگران هم از جنبهٔ بندگی صحبت میکردند.
ایشان یک شخصیت تفسیری هم داشتند. در آثار تفسیری که از ایشان مانده، انصافاً در مسئلهٔ تفسیر، شجاعتهایی به خرج میدادند و دریافتهایشان را بیرودربایستی میگفتند. اما شجاعت داشتند و آنچه را که تشخیص میدادند، میگفتند. تفسیرشان، نسل جوان را بیشتر از علما و حتی فضلای دانشگاهی، جذب میکرد و به دغدغههای جوانها نسبت به دینشان پاسخ میگفت. در زندان بعضی از علما مخالف جدی تفسیر ایشان بودند، مثلاً مرحوم آیتالله ربّانی شیرازی در موضوع تفسیر در مقابل ایشان قرار داشت. در سالن بزرگی آیتالله طالقانی تفسیر میگفتند و من یک جلسه را هم از قلم نینداختم، ولی در عین حال اشکال هم میکردم، چون قبل از زندان، یک دورهٔ ۷ ساله تفسیر را نزد یک استاد تفسیر دیده بودم. مرحوم طالقانی موقعی که من نقد میکردم، خیلی خوشحال میشدند و استقبال میکردند و پاسخ میگفتند. و گاهی هم این پاسخها، خیلی طول میکشیدند. در این اتاق، آیتالله منتظری هم با فاصلهٔ کمی مطالعه میکردند و وقتی آیتالله طالقانی تفسیر میگفتند، ایشان هم مینشستند، اما آقای ربّانی شیرازی نمینشستند و میگفتند: «این تفاسیر، تفسیر به رأی است و من نمیتوانم قبول کنم!» اما بنده باید عرض کنم با شناختی که از قبل دربارهٔ مرحوم طالقانی داشتم و با شناختی که بعدها دربارهٔ ایشان بهدست آوردم، مسئلهٔ تفسیر به رأی را نمیپذیرم. ایشان کسی نبودند که تفسیر به رأی کنند، ولی تشخیصشان غیر از تشخیص آقای ربّانی بود، غیر از تشخیص آقای منتظری بود. بنده هم به بعضی از برداشتهای ایشان اعتراض داشتم، بعضی از دانشگاهیها هم به بعضی از برداشتهای ایشان اعتراض داشتند، اما جلسات تفسیر بسیار صمیمی و صریح بودند و ایشان هم در پاسخ به هیچیک از کسانی که سؤال یا اعتراض داشتند، عصبانی نمیشدند؛ بعضی جاها میپذیرفتند، بعضی جاها هم نمیپذیرفتند. مثلاً ایرادهایی را که آقای ربّانی میگرفتند، آقای طالقانی گاهی میپذیرفتند و میگفتند: «مطلب شما درست است!»
عنوان اثرشان را هم «پرتوی از قرآن» گذاشته بودند و کلمهٔ تفسیر را به آن اطلاق نکرده و -حتی ننوشته بودند ترجمهٔ قرآن- نوشته بودند که: از قرآن در اینجا یک پرتوی بر روح و جان من افتاده است و من همان «پرتو» را نقل میکنم. در این باره، چند جلسهای هم صحبت کردند، چون عدهای میگفتند: «شما دارید قرآن را تفسیر میکنید!» و ایشان میگفتند: «خیر! پرتوی از قرآن به ذهنم افتاده، دارم آن را منعکس میکنم».
از نظر شخصیت سیاسی- اجتماعی، ایشان برای جلب جوانان، یک فضای باز سیاسی را ایجاد کرده بودند. دانشگاهیها این کار را نمیکردند و یا جرأتش را نداشتند. مقامات روحانی هم میگفتند: «ما باید در چهارچوب معیارها حرف بزنیم، مهم نیست که شنوندگان خوششان بیاید؛ ما باید روی معیار حرف بزنیم!» در مدتی که در آنجا بودیم، موضعگیریهای سیاسی- اجتماعی آقای طالقانی، از این نظر منحصر به خودشان بود. مثلاً کسی مثل آیتالله منتظری در آنجا بود که هیچ نوع رابطهای را با مقامات زندان قبول نداشت و هر وقت هم آنها میآمدند، بلند میشد و میرفت. یک شخصیتی مثل آقای رفسنجانی میگفت: «ما باید از فرصتها استفاده کنیم و پیام خودمان را به بیرون زندان بفرستیم!» و با مسئولین زندان که میآمدند و با زندانیها صحبت میکردند، ضدیت نمیکرد. شخصیتهایی مثل آیتالله طالقانی و آیتالله مهدوی هم بودند که میگفتند: «باید بین این دو خط حرکت کرد! اگر آمدند و حرف بیربط زدند، باید بلند شد و رفت! اما اگر خواستند به ما بگویند که ملاقاتهایتان چگونه باشد و یا صحبتهایی از این دست، دلیل ندارد که بلند شویم و برویم». مرحوم طالقانی روش معتدلی با مسئولین زندان داشتند؛ نه مثل آقای منتظری که قطع رابطه میکرد و نه مثل آقای هاشمی (که معتقد بود «نباید راه را به روی خود و خانوادهمان ببندیم؛ باید راه باز باشد! ما وظایفمان را انجام داده و به زندان آمدهایم، در اینجا هم باید برای زندگی اینجا مطالعه داشته باشیم». انصافاً آقای هاشمی رفسنجانی خوب عمل میکرد).
در مورد تقسیم کار در زندان، بنده و آقای هاشم امانی، سفره پهنکردن و سفره جمعکردن و ظرفشستن را بهعهده گرفته بودیم. علتش این بود که کلاسهایی داشتیم و وسط روز نمیتوانستیم کار کنیم؛ صبح اول وقت، ظهر برای سفره و بعد هم برای شستن ظروف میرفتیم. و آقایان مقداری هم احتیاط داشتند که هر کسی ظرف نشوید و طهارت داشته باشد و این را زندان قبول کرده بود. گاهی میرفتیم ظرف بشوریم، میدیدیم آقای طالقانی، لُنگ بسته است و دارد ظرفها را میشوید. ایشان شکنجههای روحی سختی را تحمل کرده بودند و حالشان انصافاً طوری نبود که حرکتی داشته باشند، اما میرفتند در حمام لنگ میبستند و ظرفها را میشستند و هر چه التماس میکردیم، فایده نداشت. یک وقتها هم آیتالله منتظری این کار را میکردند؛ آیتالله منتظری هم شکنجههای بدی شده بودند. این دو شخصیت، از نظر تقسیم کار، خودشان را استثنا نمیدیدند؛ هر وقت که حال داشتند، میآمدند و کار را انجام میدادند.
در اواخر زندان، ما را از آنها جدا کردند. یک بلایی سر کمونیستها آوردند و بعد ما را هم بردند قاتی آنها کردند. در وقت آزادی، ما را به زندان قصر بردند و ما را در آموزشگاهی نگهداشتند، بعد گفتند که: «فردا صبح برنامه هست و بعد آزاد میشوید!» فردا صبح، آمدیم و دیدیم از رادیو، تلویزیون آمدهاند و دارند عکس و فیلم برمیدارند. من و شهید عراقی دستمان را روی صورتمان گرفتیم؛ شهید عراقی عینک دودی زد و دستش را روی چهرهاش گرفت. نمیشد از آنجا بیاییم بیرون. سه نفر از کمونیستها سخنرانی کردند، از طلاب و علمایی که در مجموعهٔ ما بودند، احدی صحبت نکرد. و گفتیم: «شما، ما را فریب دادید و ما اصلاً نباید به این جلسه میآمدیم!» و بعد از آنجا ما را برنگرداندند و آزاد کردند.
بعد از آزادی از زندان، سه موضوع را دربارهٔ آقای طالقانی عرض میکنم… .
قبل از اینکه این مبحث را مطرح کنید، دربارهٔ فتوایی که علیه سازمان مجاهدین در زندان صادر شد، نکاتی را بیان کنید! این نکته شایان ذکر است که در یکی از اسناد ساواک آمده است که در ترغیب مرحوم آیتالله طالقانی به امضای این فتوا، شما نقش شایانی داشتهاید.
در مورد فتوا، سه نکته هست:
نکتهٔ اول اینکه مدارکی بهدست آمده بود که نشان میداد برای سازمان مجاهدین، مسئلهٔ خدا و قیامت مطرح نیست. به تعبیری، یکی از کادرهای مجاهدین خلق در معرفی تاریخچهشان گفته بود که: «چون مردم مسلمان هستند، ما اسلام را انتخاب کردهایم و چون مارکسیسم عِلم است، ما آن را انتخاب کردهایم!» اینکه ساواک میگفت که: «اینها مارکسیست اسلامی هستند»، دور از واقعیت نبود. هنگامی که آقای بهمن بازرگان، این تاریخچه را میگفت، آقای مهندس پیروزی که یک تودهای سابقهدار بود، گفت: «پس شما نه دین دارید و نه علم! چون دین را برای مردم انتخاب کردهاید، مارکسیسم را هم برای ادعای روشنفکری! و خودتان چیزی ندارید». این بحث در میان علما هم مطرح شد. آقای ربّانی شیرازی(ره) دو، سه بار زندان بود. یک بار موقعی که از زندان بیرون رفت، مبلّغ مجاهدین خلق شد؛ خیلی دربارهٔ اینها تبلیغ میکرد. بار دوم که آمد، به کتاب «شناخت» اینها برخورد کرد و متوجه شد، اینها اساسشان اسلام نیست و مقابل اینها قرار گرفت؛ آن هم بسیار تند و خشن. و یکی از جهتهای اختلاف او با آقای طالقانی هم همین بود. آقای طالقانی در فرمایشاتشان گاهی از اینها حمایت و تحلیل میکردند، آقای ربّانی میگفتند که: «نباید این کار را بکنند؛ اینها ارتباطی با دین ندارند!» دفعهٔ سوم که آقای ربّانی به زندان آمد، یک کتاب شناختی در مقابل کتاب «شناخت» اینها نوشته بود و همان را هم درس میگفت. آقای ربّانی دربارهٔ اینها، از تعبیر «کفر» استفاده میکرد و میگفت: «اینها کافرند!» مجاهدین خلق آمدند و مقابل آقایان شهادتهایی دادند و یکیشان از حنیفنژاد نقل کرد که: «چند نفر از همانهایی که همراه ایشان شهید شدند، پرسیدند: آخر ما تا کی باید نماز بخوانیم؟ مرحوم حنیفنژاد گفته بود: تا ۲ سال بخوانید تا ما بتوانیم احتیاطهای لازم را داشته باشیم!» این حرف، خدمت علمای بزرگی که آنجا بودند، مطرح شد و فتوایشان این شد که: «کسانی که الآن همدوش مجاهدین خلق هستند، از ما نیستند! اما شهدای اولیه، مثل حنیفنژاد و سعید محسن «امرهم على ربهم» و ما راجعبه آنها قضاوتی نمیکنیم؛ آنها حسابشان با خداست!» آقای ربّانی شیرازی خیلی تند به آقای طالقانی میتاخت و میگفت: «شما اینها را پُررو کردهاید و الآن هم نمیخواهید فتوا را قبول کنید!» بنده خدمت آقای طالقانی عرض کردم که: «این فتوا غیر از آن مسائلی است که شما در تفسیر میفرمایید؛ این فتوا را همهٔ آقایان علما متّفقاً پذیرفتهاند». و ایشان گفتند: «من فتوا را به این غلظتی که مطرح شده است، درست نمیدانم!» و فتوا به هر حال در زندان اوین، مسئلهٔ تند و حادی شد.
ایشان فتوا را پس نگرفتند؟
خیره؛ ابداً! فتوا تا روز آخر بود. از کسانی که تا آخر آنجا بودند، از جمله آقای ابوالفضل حیدری، آقای هاشم امانی، آقای شهاب بود (که اخیراً به رحمت خدا رفته) آقای گرامی و دیگران، این آقایان شهادت میدهند؛ آنچه که در ارتباط با فتوا بود، تا آخرین روز زندان برقرار بود و شکسته نشد. و آقای طالقانی هم پس نگرفتند؛ آقای طالقانی فقط میگفتند، تا این حد غلیظ و شدید، قبول ندارند.
و پس از زندان
بعد از زندان در سه جا، راجعبه ایشان مطلب دارم که باید عرض کنم:
یکی در روزهای حول و حوش پیروزی انقلاب است. ما در اقامتگاه امام در مدرسهٔ علوی و رفاه بودیم. روز ۲۱ بهمن، ساعت ۲ بعد از ظهر اعلام حکومت نظامی شد و این خبر پخش شد که: «در تهران، حکومت نظامی شده و هر کسی از ساعت ۴:۳۰ از خانه بیرون بیاید، خونش گردن خودش است». امام از اتاقی که تشریف داشتند، بیرون آمدند و به اتاق دیگری رفتند؛ در آن اتاق، به نظر من به اندازهٔ اقامهٔ دو رکعتِ نماز، تنها بودند… . (قرآن سفارش میفرماید: «وَاسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاهِ…»). تشریف آوردند بیرون و مرقوم فرمودنده: «اعلامیهٔ فرماندار نظامی، خدعه و نیرنگ است! رأس ساعت ۴:۳۰، همهٔ مردم به خیابانها بریزند!» اگر یادتان باشد تلویزیون مداربسته تا شعاع ۵ کیلومتری تعبیه و تنظیم شده بود. این دستور از آن تلویزیون پخش شد. سر ساعت ۴:۳۰، ما در راهرو ایستاده بودیم و عدهای هم برای ملاقات آمدند و جمعیت زیادی هم بود. (این نکته را هم عرض کنم؛ قبل از اینکه امام از اتاق بیرون بیایند، آقای طالقانی و یکی، دو نفر دیگر خدمت امام رفتند. من از امام نشنیدم که آنجا چه گذشت، اما آقای طالقانی در جایی این مطلب را نقل کرده بودند. البته این را بنده مستقیماً از آقای طالقانی نشنیدم، اما یقین دارم که آقای طالقانی چنین چیزی را فرمودهاند که: «من به آقا عرض کردم: مصلحت نیست! باید کوچه بگیریم و از کنار این حکومت نظامی رد شویم؛ نباید بایستیم که بریزند و مردم را بکشند!» و از ایشان نقل کردهاند که: «وقتی من این جمله را به آقا گفتم، آقا فرمودند: اگرچه دستور هم باشد؟!» آقای طالقانی فرمودند: «من متوجه نشدم و از امام پرسیدم: چه فرمودید؟ امام فرمودند: اگر دستور هم باشد؟!» آقای طالقانی فرموده بودند: «همین که شما فرمودید، درست است!» و از آنجا آمده بودند بیرون. این یکی از امتحانات ایشان است که وقتی آمد بیرون، هر کسی که خواست سیاستبافی کند و بگوید: «مصلحت نیست!» که میدانید افرادی نظرشان در مورد این موضعگیری امام، منفی بود -که من اسم نمیبرم- آقای طالقانی میفرمود: «ایشان مرجع هستند، زعیم هستند؛ تصمیم گرفتهاند و امر ایشان باید اجرا شود!» و اصل قضیه را هم فقط به تعداد انگشت شماری گفتند؛ بعدها این راز افشا شد). امام سرِ ساعت ۴:۳۰، در را باز و تکرار کردند که: «اعلامیهٔ فرماندار نظامی، خدعه و نیرنگ است؛ هیچکس در خانه نماند، همه به خیابان ها بریزند!» همه به خیابانها ریختند؛ غیر از مردم (به اعتقاد من) ارواح شهدا هم به کمک مردم آمدند. واقعاً قیامت بود و آن شد که انقلاب پیروز شد.
یک یادگاری دیگری هم که از ایشان دارم، در مسئلهٔ امتحان فرزندشان است، راجعبه موضوع و ماهیت قضیه، کاری ندارم، ولی ایشان مقداری آزردهخاطر شده بودند. خدمت امام رفتند و امام با ایشان مکالمهای داشتند. چون از خدمت حضرت امام بیرون آمدند، یک سخنرانی در مدرسهٔ فیضیه کردند و به شکل بارزی، اطاعت و ارادت خود را نسبت به حضرت امام نشان دادند. ایشان در آن گفتار، ضمن اشاره به سابقهٔ آشنایی خود با ایشان از دورهٔ طلبگی، علل موفقیت امام را برشمردند و در آخر هم فرمودند: «مخالفت با رهبری امام، مخالفت با اسلام است!»
نکتهٔ سوم اینکه منافقین از رحلت آیتالله طالقانی، استفادههای تشکیلاتی کردند و این شعارها را دادند که: «وصیت طالقانی، شهادت است و شورا» و طالقانی را به خودشان نسبت دادند.
شهادت و شورا که به آنها ربطی نداشت!
اینها میخواستند بگویند: «شورایی»زیستن و حرکت به طرف «شهادت»، حرکت و شیوهٔ ماست. یادم هست زندان مشهد که بودیم، مجاهدین خلق میگفتند: «مائو رهبریاش از آقای طالقانی قویتر است؛ برای اینکه او در میدانهای نبرد جنگیده، ولی آقای طالقانی نجنگیده!» این مسئلهٔ «…شهادت است و شورا» را آنها برای کارهای خودشان میگفتند.
عرض میکردم که امام دو، سه روز بعد از اینکه اینها این حرفها را زدند، یک سخنرانی را ایراد کردند و فرمودند: «اینهایی که آقای طالقانی را به خودشان نسبت میدهند، نه طالقانی را میشناسند و نه افکار او را!» و بعد فرمودند: «مردم از اینها، بیشتر آقای طالقانی را میشناسند. وقتی میخواهند آقای طالقانی را دفن کنند، مردم میگویند: «ای نائب پیغمبر ما، جای تو خالی» مردم ما میدانند که طالقانی در کسوت نائب پیغمبرشان بوده است». این سخنرانی ایشان دربارهٔ آقای طالقانی، یک طلب مغفرت و مرحمت جدی بود؛ خودِ ایشان هم در رحلت مرحوم طالقانی، حال عجیبی پیدا کردند. خداوند مرحوم طالقانی را مورد مرحمت و مغفرت خود قرار دهد و خانم مرحوم طالقانی را که تازه به ایشان پیوسته، مورد مرحمت و مغفرت خویش قرار بدهد. ایشان انسانی بودند که سالیان دراز در راه خدا، به تشخیص خود، به شکلی جدی مقاومت کردند و در هیچ مرحلهای، تزلزل نشان ندادند؛ رضوان الله تعالى علیهما.
شما از ماهیت و علت دستگیری فرزند ایشان و ماجراهایی که آنچه فرمودید ختم شد، اطلاعی ندارید؟
خیر! من دربارهٔ موضوعی که اطلاعات دقیق و صحیحی نداشته باشم، اظهار نظر نمیکنم. یادم هست که در همان ایام میخواستم بهصورت خصوصی به منزل مرحوم طالقانی در پیچ شمیران با ایشان ملاقاتی بکنم و از اصل ماجرا آگاه شوم که عدهای از مجاهدین خلق که با من مخالف بودند، نگذاشتند این جلسه برگزار شود و لذا قضیه برای من هم کاملاً مبهم ماند. اما میدانم که امام موضوع را در آن حد احساساتی، تند نمیدانستند و لذا احمدآقا را فرستاده بودند و احمدآقا هم به ایشان گفته بود: «من از جانب امام آمدهام که تا هر زمان خواستید بمانید، کنار شما باشم و با شما برگردم». در هر حال در طول مبارزات، عدهای برای آنکه ضعفهای خود را بپوشانند، تندتر و غلیظتر از بقیه حرکت میکنند؛ مجاهدین خلق همیشه این کار را میکردند. در زمان ما هم هست، بعضیها با تندی خودشان، ضعفهایشان را میپوشانند.
دربارهٔ مصادره به مطلوب گروههایی که در زمان حیات آیتالله طالقانی دشمنیهای آشکار و پنهانی با ایشان داشتند و حالا داعیهدار دفاع از خط و شخصیت ایشان هستند، نکاتی را ذکر کنید!
هر کس که از این سوءاستفادهها کرده، عملاً خیری ندیده. من معتقد نیستم که اینها از این سوءاستفادههایشان خیر میبینند. کاری که در مسیر خدا باشد، خیر و برکت دارد.
انشاءالله که دعای خیر مرحوم طالقانی برای خانوادهشان و برای امّت ما مستجاب شود.
شاهد یاران | شهریور ۱۳۸۶