برادری و رفاقت صمیمانه

برادری و رفاقت صمیمانه

خاطرات

من متولّد اسفند ۱۳۱۲ هستم و حبیب‌الله متولّد اردیبهشت ۱۳۱۱.
پیش از مدرسه، مادرم مرا به مکتب برد تا قرآن را یاد بگیریم؛ وقتی رفتم، متوجه شدم داداش ۵، ۶ ماه پیش از من آمده. در مکتب محضر خانمی به نام «ام هانی» قرآن را یاد می‌گرفتم و حبیب‌الله هم با من قرآن کار می‌کرد، می‌گفت: «باید بخوانی تا یادت بماند!» من هم علاقه‌مند شدم و یاد گرفتم. شاید بیش‌تر از ۳۰ سورهٔ قرآن را از آن دوره حفظم. حتی یادم هست که طی ۵ روز با ممارست او، سورهٔ «عمَّ یَتَسائلون» را حفظ کردم و هر روز صبح هم قرائت می‌کنم. فرضاً وقتی هم که مکّه می‌روم، تمام سوره‌هایی که حفظم را در طواف می‌خوانم؛ داداش حبیب‌الله هم در این کار سهیم است.
داداش از همان بچگی مذهبی بود و به نماز اهمیت زیادی می‌داد تا جایی که به یاد دارم اذان صبح را که می‌گفتند، مسجد می‌رفت؛ گاهی هم من را بیدار می‌کرد و همراه خودش می‌برد.

ما هر دو، دورهٔ کودکی‌مان و ۶ سال دورهٔ ابتدایی را در دماوند گذراندیم؛ همه‌جا باهم بودیم و من از ایشان استفاده می‌کردم.
زمستان‌های دماوند خیلی سخت بود. همسایه‌ها برف‌های پشت بام‌هاشان را پارو می‌کردند و به کوچه می‌ریختند و کوچه‌ها هم پر از کوه‌های برفی می‌شد. ما از روی آن‌ها به مدرسه می‌رفتیم و هر روز مسیر خانه تا مدرسه را برف‌بازی می‌کردیم. گاهی که من از روی کوه‌های برفی می‌افتادم، حبیب‌الله بازی را متوقف می‌کرد تا برادر کوچکش را دریابد.
گاهی من «شیطونی» می‌کردم، اما حبیب‌الله نه؛ خیلی نرم و مداراگر بود. گاهی با پدرم سر موضوع‌های کوچک بحث می‌کردم، او هم مجبور می‌شد دنبالم بیاید و تنبیهم کند. اما اگر کسی حبیب‌الله را دعوا می‌کرد، او دست به رویش می‌کشید و می‌گفت: «حالا عصبانی نشو!». و یا اگر کسی می‌خواست تنبیهش کند، دستش را می‌گرفت و می‌گفت: «یواش بزن، من دردم نیاد!» و به جای برخورد، او را می‌بوسیدند. حتی وقتی پدرم عصبانی می‌شد، داداش می‌گفت: «چرا می‌خواهی بزنی؟ بوسم کن!» تفاوت بین ما در همان سنین بود.

وقتی به همراه پدر و مادر و ۲ خواهر کوچک‌مان به تهران آمدیم، من و حبیب‌الله در بازار تهران مشغول شدیم؛ او پیش حاج حسین مستقیم قمی تاجر رفت و من هم پیش مرحوم عبدالله توسلی. شب‌ها هم درس می‌خواندیم، منتهی حبیب‌الله مرید حاج محمدحسین زاهد -که مرد خیلی خوبی بود- شد و درس مذهبی می‌خواند. از همان دوره با ایشان و آقای حق‌شناس و بعد هم با آقای سیّد ابوالقاسم کاشانی و نوّاب صفوی آشنا شد، اما در گروه او نرفت؛ تا آن وقت داداش همهٔ کارش مذهبی بود.
۲۰ آبان (تاسوعا) ۱۳۲۷، پدرمان فوت کرد. (یک هفته بعد از فوت داداش حبیب‌الله، سالروز فوت پدرم هست). پدرمان که فوت کرد، مادر هم برای ما مادری می‌کرد، هم پدری! وقتی هم که ما را دعا می‌کرد، می‌گفت: «من ۳ ‌تا پسر دارم؛ یکی دنبال درس را گرفته، یکی دنبال مذهب رفته و یکی دنبال کارهای سیاسی است». من درس می‌خواندم، حبیب‌الله مشغول کارهای مذهبی بود و برادر بزرگم کارهای سیاسی می‌کرد و در احزاب سیاسی چپ فعالیت می‌کرد.

ما به‌جز برادری، رفاقت صمیمانه‌ای داشتیم. داداش غیر از من و محسن‌آقا پسرخاله‌مان، ۴ تا رفیق دیگر هم داشت؛ آقای حبیب‌الله شفیق، حاج مهدی عراقی، حاج هاشم امانی و شایقی که در قم بود. حبیب‌الله در خیابان سیروس با آقامحسن، دفتری داشت؛ کار برنج می‌کرد. و از همان‌جا آرام‌آرام وارد کار سیاسی شد. با همتاهای خودش در مسجدی در خیابان ری، دور هم جمع شدند و هستهٔ اول مؤتلفه را در آن مسجد ریختند. کار سیاسی می‌کردند، به قم می‌رفتند و با علما بحث می‌کردند؛ از دولت انتقاد می‌کردند. یکی از این سفرها که با دوچرخه بود، من هم رفتم. آن زمان به سمت آقای خمینی روی آورده بودند، اما ایشان هنوز مرجع نشده بود و مدرّس بود. افکار جوان‌پسند باز و آزادمنشی داشت و به‌صورت روز از همهٔ دستگاه‌های دولتی انتقاد داشت.
در این زمان ارتباط‌مان کم شده بود و شب‌ها همدیگر را می‌دیدیم. من دانشگاه رفتم و تحصیلاتم را تمام کردم، ایشان هم درس‌های علوم اسلامی را ادامه داد و از شاگردان امام خمینی شد.

وقتی که حبیب‌الله زندان مشهد بود، عراق بودم و برای دیدار امام به نجف رفتم. خاطرهٔ خیلی عجیبی است و روی من هم تأثیر زیادی گذاشت. امام در نجف، در یک زیرزمین بودند. وقتی خدمت‌شان رفتم، اول مرا نشناختند و راهم نمی‌دادند، وقتی گفتم: «برادر حبیب‌الله هستم!» به اعتبار او، خدمت امام رسیدم و یکی از فرزندان‌شان هم آنجا بود. امام من را بغل کرد، گفت: «برادر حبیب‌الله هستی؟» گفتم: «بله!» من را بوسید، گفت: «برای تو نیست…!» گریه کرد و گفت: «ببر تحویل میرزا حبیب‌الله بده!» گفتم: «حبیب‌الله زندان است و برای ملاقات راهم نمی‌دهند». گفت: «برو، راه می‌دهند!» تعجب کردم. از عراق که برگشتم، به همراه مادرم به مشهد رفتم. بعد از زیارت امام رضا و دعا و نماز در حرم، برای ملاقات به زندان رفتم و جملهٔ رأفت و مهربانی امام هم در ذهنم بود که «برو، راه می‌دهند!»

افسر آمد:
– کی هستی؟
– برادر عسگراولادی!
– مگه نمی‌دونی ممنوع‌الملاقاته؟
– مادرم را آوردم؛ نمی‌تونه راه بره.
درِ بزرگ زندان را باز کرد:
با ماشینت بیا تو؛ برو انتهای حیاط!

حبیب‌الله را داخل ماشین آوردند تا با مادرم ملاقات کند. غیر ممکن بود؛ حالا امام درست کرد یا امام رضا، فرقی نمی‌کند! از آن ملاقات‌ها بود؛ بعد از مدت‌ها، مادر و پسر همدیگر را دیدند. من هم گفتم: «می‌خواهم شما را ببوسم؛ امام فرستاده!» و او هم گریه کرد.
داداش که از زندان بیرون آمد، من شیفته شده بودم و به جریان ملحق شدم. به دلیل اینکه حبیب‌الله در خانهٔ ما بود، ۳، ۴ ماه اکثر شب‌ها جلسات سیاسی علمای تهران در خانهٔ ما برگزار می‌شد.

زمستان ۱۳۵۷ حبیب‌الله خواست تا پاریس برود و آقا را ببیند. رفتم شهربانی و به هر صورتی بود اجازهٔ خروجش را گرفتم و باهم رفتیم. به سختی و پرسان‌پرسان به نوفل‌ لوشاتو رسیدیم. در آنجا در یک طرف خیابان خانه‌ای برای استراحت امام بود و طرف دیگر، خانه‌ای برای دیدارهای مردمی. ما که رسیدیم، نماز مغرب تمام شده بود و امام برای استراحت رفته بودند و مانع ملاقات ما با ایشان شدند. حبیب‌الله گفت: «من باید امشب امام را ببینم!» رفتم امیرحسینی آشپز امام را پیداکردم و جریان را برای او گفتم. گفت: «به هیچ‌کس نگو، خودم درستش می‌کنم!» پیش امام رفت و ایشان اجازه دادند. اگر بدانید ۱۰ دقیقه چه کردند؛ همدیگر را بغل کردند و گریه می‌کردند. تعجب کردم که حبیب‌الله چه کار کرده که امام آنقدر دوستش دارد، در حالت خودم مانده بودم! همدیگر را خیلی دوست داشتند.

آخرین نفری هم که حبیب‌الله را عیادت کرد، من بودم. از تخت پایین آمد و روی مبل کنار من نشست. باهم خیلی حرف زدیم؛ چندتا درد دل و وصیّت کرد. همراه هم از چند مریضِ بخش هم عیادت کردیم. بعد، گفتم: «اتاقی در خانه آماده است برای پس‌فردا که مرخص می‌شوی…». گفت: «خانه نمی‌روم! اگر می‌خواهی به من خدمت کنی، الآن من را امداد ببر تا کار چند نفر را انجام دهم؛ این برای من قیمتش از رفتن خانه بیش‌تر است!» گفتم: «مرخص که شوید، باید خانه باشید!» گفت: «مرخصی من زمانی‌ست که امداد بروم و کارهای مردم را انجام دهم؛ این برای من شیرین‌تر است!»
آخرین وصیتش کمک به مردم بود؛ عشق می‌ورزید که به مردم کمک کند. می‌گفت: «اگر کسی سراغت آمد، نه نگو! نمی‌توانی یک تومان بدهی، یک قران بده! نمی‌توانی، صنّار بده؛ رد نکن!» خودش هم همین‌طور بود و می‌گفت: «آقا من را اینجا نشانده برای همین کار!»

نظرتان را بنویسید

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید

فهرست مطالب