یکبار که خانمم برای ملاقات به زندان قصر آمد، به من گفت: «من تنها هستم!» گفتم: «چطور؟ این همه، خودت فامیل داری. این همه، من فامیل دارم. رفقا هستند!» گفت: «نمیدانی که الآن به ما چه میگذرد! فامیل خودم، همه از نظر مالی رشد کردند؛ بالا رفتند و شمال شهر، زندگی میکنند. فامیل تو، همه رشد کردند و رفتند شمال شهر زندگی میکنند و اصلاً فکر شما نیستند. من، وسط این کوهها، در درّه ماندهام!» گفتم: «بدان اگرچه در چنین شرایطی هستی، خدا خیلی به شما عنایت میکند، خیلی مهم است که در بین این همه فامیل، تو غریب باشی!»
من از اول که زندان رفتم، هر چیز را پیشبینی میکردم، اما آن لحظه که ما را از زندان قصر بیرون آوردند، تا به زندان برازجان بفرستند، هیچ آمادگیای نداشتم. زندگی من، خیلی نگرانکننده بود، شرایط خانوادگیام بسیار شرایط سختی بود. در دوران زندانِ من، همسرم به این فکر افتاد که به کسی تکیه نکند و پسر بزرگم مهدی را از مدرسه بیرون آورد و گفت: «شبها درس بخوان و روزها کار کن!» تا زندگی را بتواند اداره کند و خیلی مشکل بود. البته خُب، برادرهایم بودند، مادرم بود، ولی همسرم مشکلاتش را به آنها نمیگفت و سعی میکرد که خودش مشکلات را حل کند که از فداکاری این بانو بود، خدا رحمتش کند و انشاءالله خدا، شهادتش را قبول کند و شهیده بهحساب بیاید، چون ایشان در حین وضع حمل در زمان حکومت نظامی با فرزند در رَحمش، جان باخت.

من تنها هستم
اشتراک گذاری:


تازه ترین نوشته ها
- آیین بزرگداشت ۱۴۰۳ ۳۰ آبان ۱۴۰۱
- دهمین سالگرد رحلت ۳۰ آبان ۱۴۰۱
- نام آشنای سپهر سیاست ۳۰ آبان ۱۴۰۱