یکی از روزهای سال ۱۳۳۵ یا ۱۳۳۶، برای رفتن به قم سوار اتوبوس بودم. کنار من صندلیای خالی بود. آن وقتها، روی بلیط مشخص نمیشد چه کسی، کجا بنشیند. دیدم یک نفر، کنارم نشست. ایشان را نمیشناختم و ایشان هم ظاهراً مرا نمیشناخت. پس از معرفی، احوالپرسی کردند و پرسیدند: «شما اهل کجا هستید؟ کجا درس می خوانید؟» گفتم: «کنی هستم و در قم درس میخوانم!» پرسیدند: «درس چه کسی را میروید؟» جواب دادم: «درس آیتالله بروجردی، حاجآقا روحالله و آقای طباطبائی». آقای عسگراولادی شاید قبلاً هم اسم حاجآقا روحاللّه را شنیده بودند، اما امام برای ایشان ناشناخته بودند. و لذا شروع کردند به سؤال که: «خصوصیات ایشان چیست؟ درسشان چطور است؟ روش اجتماعیشان چطور است؟ روش سیاسیشان چطور است…؟» من در ۱۷، ۱۸ سالگی بهعنوان یک طلبهٔ جوان، خیلی در جریانات سیاسی وارد نبودم و در گروههای سیاسی ورود نداشتم، اما روحیهٔ سیاسی داشتم و در جریان مرحوم نواب و فدائیان اسلام بودم و در همان زمانِ مرحوم نواب، یک تبعید هم دارم. سوابق سیاسی آقای عسگراولادی را هم نمیدانستم، به ایشان گفتم که: «فکر میکنم حاجآقا روحالله وارد این جریان هستند». البته آن وقت، امام به مسائل سیاسی تظاهر نمیکردند. گاهی در درس، جستهوگریخته صحبتهایی میکردند، متوجه میشدیم. و در تهران هم که بودیم، میشنیدیم که ایشان با مرحوم آیتالله کاشانی ارتباط و رفتوآمد دارند. امام خیلی احترام مرحوم آیتالله بروجردی را داشتند و تظاهر بر خلاف جهتگیریهای آقای بروجردی نمیکردند؛ احتیاط میکردند و تا وقتی که آقای بروجردی زنده بودند، علنی حرفی نمیزدند. آقای بروجردی مرد بسیار بزرگواری بودند. به هیچوجه وابستگی به افراد دیگر، یا دولتیها نداشت، ولی احتیاطهایی میکردند و به آن صورتی که امام بعداً وارد عرصهٔ سیاست شدند، وارد نمیشدند. بالاخره از امام تعریف کردم. آقای عسگراولادی پرسیدند: «چطور میشود ایشان را دید؟» گفتم: «میشود دید!» آن روزها از ولایت و امامت به صورتی که امروز مطرح است، صحبت نمیشد، ولی مسئلهٔ تقلید و تعبد به فتوای مرجع و مجتهد از بیانات آن روز ایشان، کاملاً استنباط میشد. از همین ملاقات احساس کردم ایشان دنبال کسی میگردد که برای کارهایی که میخواهند انجام بدهند، حجّت شرعی داشته باشند و بگویند، ما به این دلیل این کارها را کردهایم! زندگی آیندهٔ ایشان هم همین مسئله را نشان داد. نمیدانم ارتباط ایشان با امام قبل از این ملاقات بود، یا نه. ولی احساس میکنم که ایشان از همان موقع با امام ارتباط پیدا کردند.
ملاقات دیگرمان، بعدها در زندان اوین بود که جناب آقای حیدری و جناب آقای بادامچیان تشریف داشتند؛ مرحوم شهید عراقی، آیتالله انواری، آیتالله منتظری، آقای هاشمی، آیتالله طالقانی و دوستان دیگر هم بودند. شاید ۱۰، ۱۲ سال گذشته بود و زندانهای متعدد را طی کرده و به زندان اوین، بند ۱ رسیده بودند؛ مدتی بیش از ۱ سال در خدمتشان بودیم و بعد هم آزاد شدند. در بین همهٔ دوستانی که خوب بودند و هستند و برخی هم رفتهاند، احساس میکردم که ایشان احساس دیگری داشت. احساس من این بود که همهٔ فکر و ذهن ایشان، متوجه تربیت جوانها و جلوگیری از انحراف نسل جوان بود و روی این مسئله خیلی حساسیت داشت و احساس مسئولیت میکرد. در همان روزهای اولی که ما به اوین آمدیم، ایشان گفتند: «من در بندهای دیگر، برنامههایی برای بچهها و جوانها داشتم. شما بنشینید، تا من روشم را بیان کنم!» مرحوم آیتالله ربّانی شیرازی بودند؛ نمیدانم آقای هاشمی، یا از دوستان دیگر هم کسی بود، یا نه. آقای عسگراولادی به تعبیر خودشان، گفتند: «میخواهم بیایم و عرض عقیده کنم؛ همانطور که حضرت عبدالعظیم(ع) عرض عقیده کردند!» و روشی را که در بیان معارف دینی داشتند، بیان کردند. این قسمت را در روزهای اول یادم هست که فرمودند: «من مسائل دینی را به سه قسمت، تقسیم کردهام: یک قسمت، بخشهای استراتژیکی. یک قسمت، بخشهای تاکتیکی و یک بخش هم احکام، مسائل اخلاقی و فرعی است». میگفتند: «به یک معنا مسائل اصولی داریم، به یک معنا مسائل استراتژیک است و به یک معنا مسائل فرعی دیگری را داریم که در تبیین آن اصول است و آنها هم تاکتیکها و روشهایی است که به تناسب زمان، برای رسیدن به آن اصول بهکار گرفته میشوند و مسائل دیگر هم هستند که مسائل فرعی حکمی، اخلاقی، معرفتی و مکمل آن دو قسمت هستند». یادم میآید در روز اولی که بحثشان را شروع کردند، این مطالب را هم ذکر کردند که برای ما تازگی داشت و ایشان از این جهت از ما جلوتر بودند، چون سر و کارشان با جوانها و دانشگاهیها بود. از همان زمان احساس کردم که ایشان علاوهبر دیانت، دین و تعبد نسبت به دیگران، احساس مسئولیت داشتند و این مطلب بسیار مهمی است. همیشه این احساس را برای حفظ جوانها و نسل جدید هر دورهای چه در سخنرانیها، چه در رفتار و گفتار، چه در استراتژی، چه در تاکتیک و چه در مسائل عملی، اخلاقی و انسانی دنبال میکرد که جامعه را به هدفهای عالی دعوت کند.
برادران عزیز! آقای عسگراولادی به بنده خیلی لطف داشتند. ۳، ۴ روز قبل از اینکه ایشان به بیمارستان بروند، اینجا تشریف آوردند. حالشان بر حسب ظاهر، طوری نبود، ولی حس کردم ایشان حالت خداحافظی دارند. معمولاً اینجا تشریف میآوردند و کمک امدادی به محرومین را میآوردند. با من خداحافظی کردند و گفتند: «بعید است که دیگر بتوانم باقی بمانم؛ فکر میکنم آخر عمرم است. شما دعا کنید که با حُسن عاقبت از دنیا بروم!» ایشان همیشه این را تکرار میکرد. دلش میخواست در این مسیری که قدم برمیدارد، عاقبت به خیر باشد. ایشان گفتند: «دیگر معلوم نیست زنده بمانم!» یک مقدار هم پول و قبضهای امدادی آورده بودند و بعد خداحافظی کردند. ایشان آن روز که از دفتر من تشریف بردند، یک حالت خداحافظی همیشگی داشتند. همیشه میگفتند: «میترسم کاری بکنم، یا حرفی بزنم که بر خلاف رضای خدا باشد؛ یا یک کسی را از اسلام دور کنم! دلم میخواهد جاذبهام بیشتر باشد، نسبت به همه حالت جذب داشته باشم». این بیاناتی بود که این اواخر داشتند و همهٔ شما هم میدانید.
خدایش رحمت کند. روحش شاد باشد.