آمریکا، وضع ایران را خطرناک دید و از شاه خواست، تا فضای باز سیاسی در ایران ایجاد کند، اما از آن استقبال نشد. شاه برای ایجاد فضای باز، سراغ زندان آمد.
آیات منتظری، مهدوی کنی، طالقانی، هاشمی رفسنجانی و تعدادی دیگر از روحانیّت، در زندان اوین بودند. کسی را فرستاد، تا در این باره، با علما مذاکره کند و آنها نظرشان این بود: «کدام فضای باز سیاسی؟! شما هنوز زندانیانی از سال ۴۳ و ۴۴ تو زندان دارین!» علما و روحانیون در حالی اسممان را بردند که هر کدام از ما، جایی تبعید بودیم و گفتند: «اینا نمونهٔ فضای باز سیاسیست؟!» و آن روز، آقایان، بهخصوص هاشمی رفسنجانی، خیلی قرص صحبت کرد.
ما را بازگرداندند، اما بنده و آقای حیدری و آقای عراقی را ۵۰، ۶۰ روز در زندان اوین و آقای لاجوردی را هم در زندان قزلحصار، در انفرادی نگهداشتند؛ همین سبب شد فکر کنم، آیندهٔ تاریکی برایمان در پیش است. هر روز میآمدند، فشاری وارد میکردند تا بلکه در بازجوییها و قبل از روبهرو شدن با علما، اطلاعاتی از ما بگیرند.
یک روز صبح، برای نمازم احتیاج به آب داشتم؛ چند بار در زدم، نگهبان آمد و فریاد کرد: «نمیشه!» من داخل سلول که طول دو زاویهاش ۳ متر بود، قدم میزدم. یک آن ذهنم رفت به سمت اینکه اینجا ما قرآن نداریم، مفاتیح نداریم، نهجالبلاغه نداریم، کتاب و کاغذ نداریم، نکند ما اینجا بپوسیم! سکوتی مرگبار بود؛ سکوت محض! شنیدم کسی قرآن میخواند؛ «اِنَّ الله هُوَ الرَّزاق، ذُوالقُوَهِ المَتین». به خودم آمدم که خدایا! غلط کردم تو رزاقّی! دو مرتبه خواند. این دفعه احساس کردم که رزق، تنها تغذیهٔ جسم نیست، تغذیهٔ روح هم هست! بار سوم هم خواند. یادم هست، به سجده افتادم، گفتم: «خدایا، ببخش!» نگهبان -که شاید همان بود که قرآن میخواند- آمد و در را باز کرد:
– راه بیفت!
– کجا؟
– حمّام!
چشمبند بست و به سمت حمّام رفتیم و داخل رفتم. با یک فاصلهای، داد و قال راه انداخت و به من فحش داد. پنجره را باز کرد، گفت: «امروز یا فردا، میبرنت بازجویی؛ هرچی پرسیدن، جوابشونو همونی بده که قبلاً گفتی! راجعبه مشهد، راجعبه هرچی… هیچی نگو! اینا میخوان شمارو از انفرادی ببرن بیرون». حمّام که تمام شد، آمدم بیرون. من را هُل میداد، فحش میداد و… تا سلول آورد، در را بست و رفت. دو مرتبه آمد، پنجرهٔ سلول را آهسته باز کرد:
– یادت نرهها؛ هیچی نگی!
– چشم!
دوباره داخل راهرو، شروع کرد داد و فریادکردن.
(اینکه امام میفرمودند: «این انقلاب را به اشخاص و به بخشها نسبت ندهید؛ این انقلاب مربوط به همهٔ مردم است!» واقعاً ما در این مدت زندان، امتحانهای عجیب و غریبی از ساواکیها و ژاندارمری و شهربانی داشتیم که هرکس فهمی داشت، در هر لباسی که بود، کمک میکرد).
فردا آمدند، با غِلاظ و شِداد، چشمهایم را بستند و به اتاق بازجویی بردند. بازجو، داخل اتاق نشسته بود و گفت:
– پدرسوخته، همهٔ مطالب روشنه؛ اینجا بشین بنویس!
– چیو بنویسم؟
– هرچی دربارهٔ مشهد… هرکی اونجا فعالیت داشته…!
– مث اینکه منو اشتباه آوردین!
– چرا؟
– برا اینکه من ۱۲ ساله زندانم، چیز تازهای برا گفتن ندارم!
– پدرسوخته، تو داری کلک میزنی!
– همین که گفتم! من چیزی ندارم، از اولشم نداشتم، الآنم چیزی ندارم که بگم!
یک مقدار تهدید کرد:
– به صُلّابهت میکشم؛ میدَمِت دستِ حسینی!
– هرکاری میخوای بکنی، بکن! من همونم که ۱۰، ۱۲ ساله اینجام!
– الآن تکلیفتو روشن میکنم؛ پاشو!
همانطور چشمبسته، من را وارد محوطهای کرد که حدس میزدم جای بزرگی باشد! صداهای آشنایی میشنیدم، دوباره تهدید کرد:
– باید بنویسی! ننویسی، پدرتو در میآرم!
– حرفی برای زدن ندارم!
چشمهایم را باز کرد:
– ببین!
تا چشمهایم را باز کرد، دیدم آیتالله طالقانی و مهدوی و منتظری و هاشمی رفسنجانی، روبهرو نشستهاند؛ ۱۴، ۱۵ نفر! گفت:
– میخوای بری پهلو اینا؟
– آرزو دارم!
– برو، زود سلامعلیک کن، برگرد!
رفتم خدمت آقایان، روبوسی کردیم و آنجا ایستادم. آقایان تشویق کردند که تهدیدها روی تو تأثیر نکرد و چیزی نگفتی! الآن یادم نیست که آقای هاشمی بود، یا طالقانی، با اشاره به بازجو گفت: «ما، میبریمش داخل!»
اینجا کاری که روحانیّت در زندان توانستند انجام دهند، این بود که فضای باز سیاسی را به سمت «پروندهٔ سیاسی گذشته، شما باید دریافتای تازهای داشته باشین!» بردند. از اینجا به بعد، مأمورها میآمدند و ارتباط میگرفتند. آیتالله منتظری هر وقت آنها میآمدند، با عصبانیت جلسه را ترک میکرد و میرفت گوشهای از حیاط مینشست. بقیهٔ علما و گهگاه آیتالله طالقانی هم با آقای هاشمی موافق بودند و میگفتند: «هاشمی زرنگه و میتونه با اینا حرف بزنه!»
نظر آقای هاشمی این بود که اگر قصدشان ایجاد فضای باز سیاسی است، اولین کاری که باید بکنند این است که فضای باز نسبت به آیتالله خمینی که مرکز ذهنیت اسلامی کشور است، ایجاد کنند و بعد، راجعبه مساجد و علما و حوزهٔ علمیه و مراجع و بعد از آن، با زندانیان مسلمانی که در زندان هستند.
انصافاً آقای هاشمی، شهامت و شجاعت و درایتی در مذاکره و صحبت با اینها داشت.